«زیرا مُردید!»؛ این نکتهای اساسی است، اما من فکر میکنم پولس آن را به شیوهای عمیقاً بنیادین مطرح میکند. این حسِ بسیار واقعیِ همۀ مسیحیان در تعمید است که مرگ را به اندازۀ حیات مسیح تجربه میکنند. هر مسیحی زندگی پیشینش را رها کرده و همانطور که در دعای تعمید میگوییم، اجازه داده است «به اعماق آبهای مرگ» رانده شود و از آن گذشته است تا در آسمان مسیح را داشته باشد.
البته دیگر نیمۀ تعیینکنندۀ جمله نیز در میان است: «زیرا مُردید و زندگی شما اکنون با مسیح در خدا پنهان است». این قسمت همیشه مرا وامیدارد که به داستانهای پریان فکر کنم، داستانهایی کهن که در آنها قهرمان (یا گاهی شخصیت منفی) «عمر» یا «روح» خود را جایی بیرون از بدنش پنهان کرده است، جایی امن: درون یک جواهر، در صندوقچهای قفل شده، در صندوق گنج، در اعماق دریا و هنگامی که دشمن به قصد کشتن او میآید، نمیتواند به او آسیبی بزند؛ زیرا جان حقیقی او جایی دیگر پنهان شده است. فقط کسی که بتواند مخفیگاه زندگی درونی را بیابد، میتواند شخص بیرونی را هلاک کند.
شاید این داستانهای کهنِ بازتاب یا پیشآگهیِ این حقیقت مسیحی باشد که ما واقعاً میتوانیم برای در امان ماندن، زندگی خود را تسلیم دیگری کنیم و هیچکس برای نگهداری از آن امینتر از مسیح نخواهد بود، او که از پیش بر مرگ غلبه کرده است.
دعای امروز
خدای قادر!
که ما را به شیوهای شگفتانگیز به صورت خود آفریدی
و به شیوهای شگفتانگیزتر ما را احیا کردی
در پسرت عیسای مسیح؛
عطا کن چنان که او آمد تا در انسانیت ما شریک شود،
باشد که ما نیز در حیات الهی او شریک شویم؛
او که زنده است و با تو پادشاهی میکند
در اتحاد با روحالقدس،
خدای واحد، از حال تا ابدالآباد.
مطالعهٔ کتاب مقدس
کولسیان ۳:۱-۱۱
پس چون با مسیح برخیزانیده شدهاید، آنچه را که در بالاست بجویید، آنجا که مسیح به دست راست خدا نشسته است. به آنچه در بالاست بیندیشید، نه به آنچه بر زمین است. زیرا مُردید و زندگی شما اکنون با مسیح در خدا پنهان است. چون مسیح که زندگی شماست، ظهور کند، آنگاه شما نیز همراه او با جلال ظاهر خواهید شد. پس، هرآنچه را در وجود شما زمینی است، بکُشید، یعنی بیعفتی، ناپاکی، هوی و هوس، امیال زشت و شهوتپرستی را که همان بتپرستی است. به سبب همینهاست که غضب خدا بر سرکشان نازل میشود. شما نیز در زندگی گذشتۀ خود به این راهها میرفتید. امّا اکنون باید همۀ اینها را از خود دور کنید، یعنی خشم، عصبانیت، بدخواهی، ناسزاگویی و سخنان زشت را از دهان خود. به یکدیگر دروغ مگویید، زیرا آن انسانِ قدیم را با کارهایش از تن به در آوردهاید و انسانِ جدید را در بر کردهاید، که در معرفتِ حقیقیْ هر آن نو میشود تا به صورت آفرینندۀ خویش درآید. در این انسانِ جدید، یونانی یا یهودی، ختنهشده یا ختنهناشده، بَربَر یا سَکایی، غلام یا آزاد دیگر معنی ندارد، بلکه مسیح همه چیز و در همه است. '
مزمورهای ۱۲۷ و ۱۲۸و۱۳۱
اگر خداوند خانه را بنا نکند، بنّایانش زحمتِ بیهوده میکشند؛ اگر خداوند شهر را نگاهبانی نکند، نگهبانان بیهوده به پاسداری میایستند! بیهوده است که زود برمیخیزید و تا دیر وقت بیدار میمانید، و نان مشقت میخورید؛ زیرا او محبوبان خویش را خواب میبخشد. فرزندان، میراثیاز جانب خداوندند، و ثمرۀ رَحِم، پاداشیاز سوی او. بسان تیرها در دست مرد دلاور، همچنانند فرزندان ایام جوانی. خوشا به حال آن که تَرکِش خویش از آنها پر سازد! چنین کسان هرگز شرمسار نخواهند شد، آنگاه که در دروازه با دشمنان سخن بگویند.'
'خوشا به حال هر آن که از خداوند میترسد، و در راههای او گام میزند. تو از دسترنجِ خود خواهی خورد، و مبارک و سعادتمند خواهی بود! زن تو چون تاکی بارآور در اندرون خانهات خواهد بود، و پسرانت چون نهالهای زیتون گِرداگرد سفرهات. آری، این چنین مبارک خواهد بود مردی که از خداوند میترسد. باشد که خداوند تو را از صَهیون برکت دهد. باشد که در همۀ روزهای زندگی، سعادت اورشلیم را شاهد باشی. باشد که فرزندانِ فرزندانت را به چشم ببینی! صلح و سلامت باد بر اسرائیل!'
'خداوندا، دل من متکبر نیست، و نه دیدگانم پر از غرور. خویشتن را به کارهای بزرگ مشغول نمیسازم و نه به اموری که فراتر از حدّ من است؛ بلکه جان خویش را آرام و خاموش ساختهام، همچون کودک شیر خورده نزد مادر خود. آری، جان من در اندرونم همچون کودک شیر خورده است. ای اسرائیل بر خداوند امید دار، از حال و تا به ابد!'
روت باب ۲
و اما نَعومی خویشاوندی از طرف شوهر داشت بوعَز نام که مردی بود سرشناس از خاندان اِلیمِلِک. روزی روتِ موآبی به نَعومی گفت: «رخصت ده تا به کشتزارها بروم و در پسِ هر کس که بر من نظر لطف افکَنَد، خوشهچینی کنم.» نَعومی پاسخ داد: «برو، دخترم.» پس روانه شده، به کشتزار رفت و در پسِ دروگران به خوشهچینی مشغول شد. از قضا به قسمتی از کشتزار درآمد که متعلق به بوعَز، از خاندان اِلیمِلِک بود. هان بوعَز از بِیتلِحِم آمد و به دروگران گفت: «خداوند با شما باد!» پاسخ دادند: «خداوند تو را برکت دهد!» آنگاه بوعَز از خادمی که بر دروگران گماشته شده بود، پرسید: «این زن جوان از آنِ کیست؟» خادمی که بر دروگران گماشته شده بود، پاسخ داد: «این همان زن جوان موآبی است که با نَعومی از دیار موآب بازگشته است. او مرا گفت، ”تمنا اینکه رخصت دهی خوشهچینی کنم و در پس دروگران در میان بافهها جمع نمایم.“ پس آمده، از صبح تا به حال بیوقفه به کار مشغول بوده و فقط اندکی در خانه استراحت کرده است.» آنگاه بوعَز به روت گفت: «دخترم، گوش فرا ده. به کشتزار دیگری برای خوشهچینی مرو و اینجا را ترک مکن، بلکه همینجا با کنیزان من بمان. چشمانت بر کشتزاری باشد که در آن درو میکنند و از پسِ ایشان برو. جوانان را امر کردهام که تو را لمس نکنند. و هرگاه تشنه شدی، نزد کوزهها برو و از آبی که جوانان میکِشند، بنوش.» روت به روی درافتاده، تا به زمین خم شد و از وی پرسید: «از چه سبب در نظرتان التفات یافتم که به من توجه کردید، حال آنکه غریبی بیش نیستم؟» بوعَز پاسخ داد: «هرآنچه پس از مرگ شوهر خود در حق مادرشوهرت کردهای، بهتمامی به آگاهی من رسیده است، اینکه چگونه پدر و مادر و زادگاهت را ترک گفته، نزد قومی آمدی که پیشتر نمیشناختی. خداوند تو را به سبب آنچه کردهای پاداش دهد، و اجر کامل از جانب یهوه خدای اسرائیل که زیر بالهایش پناه گرفتهای، به تو برسد.» آنگاه روت گفت: «ای سرورم، باشد که در نظرتان التفات یابم، زیرا تسلیام دادید و به مهربانی با کنیزتان سخن گفتید، اگرچه مانند یکی از کنیزانتان هم نیستم.» به هنگام صرف غذا، بوعَز وی را گفت: «اینجا بیا و قدری نان بخور و لقمهات را در سرکه فرو بَر.» پس روت کنار دروگران نشست و بوعَز به او غَلۀ برشته داد. او خورده سیر شد و اندکی هم اضافه آورد. چون برای خوشهچینی برخاست، بوعَز خادمانش را امر فرموده، گفت: «بگذارید از میان بافهها نیز خوشه برچیند و او را خجل مسازید. همچنین قدری از میان دستهها برایش بیرون کشیده، بگذارید از آن برچیند و توبیخش مکنید.» پس روت تا شامگاه در کشتزار خوشهچینی کرد. و آنچه را برچیده بود، کوبید، که در حدود یک ایفَه جو بود. پس آن را برگرفته، به شهر درآمد و مادرشوهرش آنچه را برچیده بود، دید. و روت آنچه را که پس از سیر شدنش باقی مانده بود، بیرون آورده، به وی داد. مادرشوهرش از او پرسید: «امروز کجا خوشهچینی کردی؟ کجا کار کردی؟ مبارک باد آن که به تو توجه کرده است.» پس روت به مادرشوهرش گفت نزد چه کسی کار کرده است و افزود: «نام مردی که امروز نزد او کار کردم، بوعَز است.» نَعومی به عروسش گفت: «مبارک باد او، از جانب خداوندی که محبت خود را نسبت به زندگان و مردگان ترک نکرده است!» نیز گفت: «آن مرد خویشاوند نزدیک و از ولیّهای ماست.» روت موآبی گفت: «او همچنین مرا گفت، ”با خادمان من بمان تا زمانی که تمام محصول مرا درو کنند.“» پس نَعومی به عروسش روت گفت: «دخترم، خوب است با کنیزان او بیرون روی، مبادا در کشتزاری دیگر گزندی به تو برسد.» بدینگونه روت تا پایان دروِ جو و گندم با کنیزان بوعَز ماند تا خوشهچینی کند، و با مادرشوهرش زندگی میکرد.'