صدقیای بینوا چقدر زندگی را برای خود دشوار ساخته بود! او از صاحبمنصبان شهر بیم داشت، همان افرادی که ارمیا را به حبس انداخته بودند، چرا که گفته بود مردم باید تسلیم کلدانیان شوند. همینطور از مردم که به کلدانیان پناه برده بودند بیم داشت. حتی از این بیم داشت که گفتگویش با ارمیا فاش گردد، حال آنکه بهطور همزمان، عاجزانه نیاز داشت پیام ارمیا برای آن لحظات را بشنود. اما او پادشاه هم بود.
قدرت همیشه نزد کسی نیست که انتظارش را داریم. بعضیها که در ظاهر در موقعیتهای مهمی قرار دارند، در عمل از آزادی اندکی برای انجام کار برخوردارند. ایشان نیز مانند صدقیا، احتمالاً نمیتوانند راهی مقابل خود ببینند که قادر به انجامش باشند.
اما ارمیا مسائل را بهطور واضح از دیدگاه خدا میدید. او واقعیتهای سیاسی را با بلوغی کامل مورد قضاوت قرار میداد و بهواسطهٔ آن، تشخیص الهیاتی را بیان میکرد. گزینهها روشن بود: «اگر چنین کنی… چنان خواهد شد». ارمیا این را نیز میدانست که پادشاه عملاً قدرت داشت او را به مرگ بسپارد، و اینکه احتمالاً به اندرز او گوش فرا نخواهد داد. اما او از آزادی و حتی از قدرتی برخوردار بود که پادشاه فاقد آن بود. ازاینرو، پادشاه را در مخمصه قرار نداد، بلکه موافقت کرد که حقیقت را از مقامات حکومتی پنهان نگاه دارد و بدین طریق، به او فرصت بدهد تا بر پیام خدا تأمل کند.
وقتی در ضعف قرار میگیریم، آیا کماکان به آن آزادی که چشمانداز الهی فراهم میسازد میچسبیم و با قدرت و بزرگمنشی عمل میکنیم؟
دعای امروز
ای پدر فیّاض،
کلیسایت را در روزگار ما احیا فرما،
و آن را مقدس، نیرومند و وفادار بساز،
بهخاطر جلال خودت،
در عیسای مسیح، خداوندگار ما.
مطالعهٔ کتاب مقدس
ارمیا ۳۸:۱۴ تا آخر
صِدِقیای پادشاه در پی اِرمیای نبی فرستاده، او را در مدخلِ سوّمِ خانۀ خداوند بار داد. پادشاه به اِرمیا گفت: «از تو مطلبی میپرسم؛ از من چیزی پنهان مدار.» اِرمیا به صِدِقیا گفت: «اگر به تو بگویم، آیا مرا بهیقین نخواهی کشت؟ و اگر تو را مشورت دهم، مرا نخواهی شنید.» آنگاه صِدِقیای پادشاه در نهان نزد اِرمیا قسم خورده، گفت: «به حیات خداوندِ جانآفرین قسم که تو را نخواهم کشت و به دست این کسان نیز که قصد جانت دارند، تسلیم نخواهم کرد.» پس اِرمیا به صِدِقیا گفت: «یهوه خدای لشکرها، خدای اسرائیل، چنین میفرماید: اگر خود را به صاحبمنصبان پادشاه بابِل تسلیم کنی، جانت را حفظ خواهی کرد و این شهر به آتش نخواهد سوخت، و تو و اهل خانهات زنده خواهید ماند. اما اگر خود را تسلیم صاحبمنصبان پادشاه بابِل نکنی، این شهر به دست کَلدانیان سپرده خواهد شد، و ایشان آن را به آتش خواهند سوزانید، و تو نیز از چنگشان نخواهی رَست.» صِدِقیای پادشاه به اِرمیا گفت: «من از آن دسته از اهالی یهودیه که به کَلدانیان پیوستهاند، بیم دارم، مبادا کَلدانیان مرا به دست آنان تسلیم کنند و آنان با من بیرحمانه رفتار نمایند.» اِرمیا گفت: «تو را تسلیم آنان نخواهند کرد؛ تمنا اینکه از کلام خداوند که به تو میگویم اطاعت کنی، تا تو را خیریّت باشد و زنده بمانی. اما اگر از تسلیم شدن اِبا کنی، این است آنچه خداوند بر من آشکار فرموده است: اینک تمام زنانی که در کاخ پادشاه یهودا باقی ماندهاند، نزد صاحبمنصبان پادشاه بابِل بیرون برده خواهند شد. این زنان خواهند گفت: «”یارانت تو را فریب داده، بر تو چیره گشتهاند؛ اکنون که پای تو در گِل فرو رفته، از تو روی برتافتهاند.“ آری، زنان و فرزندانت را جملگی نزد کَلدانیان بیرون خواهند برد و تو از چنگ آنان نخواهی رَست، بلکه به دست پادشاه بابِل گرفتار خواهی آمد و این شهر به آتش سوزانیده خواهد شد.» آنگاه صِدِقیا به اِرمیا گفت: «احدی از این سخنان آگاه نشود، وگرنه خواهی مرد. اگر صاحبمنصبان بشنوند که با تو سخن گفتهام، و نزدت آمده، تو را بگویند: ”ما را از آنچه به پادشاه گفتی و آنچه پادشاه به تو گفت، آگاه ساز و چیزی از ما پنهان مدار تا تو را نکشیم،“ آنگاه به ایشان بگو، ”از پادشاه التماس کردم مرا به خانۀ یوناتان بازنگرداند، مبادا در آنجا بمیرم.“» از قضا صاحبمنصبان جملگی نزد اِرمیا آمده، از او سئوال کردند، و او نیز مطابق هرآنچه پادشاه فرموده بود، بدیشان پاسخ گفت. پس ایشان از سخن گفتن با او دست کشیدند، زیرا هیچکس گفتگوی او و پادشاه را نشنیده بود. باری، اِرمیا تا روز تسخیر اورشلیم، در حیاط قراولان بماند.
مزمور ۵۶
خدایا، مرا فیض عطا فرما، زیرا انسان بر من پا میگذارد! همۀ روز، مهاجمان بر من ستم روا میدارند. تمام روز، مخالفان مرا لگدمال میکنند، زیرا بسیاری متکبرانه با من میجنگند. آنگاه که ترسان شوم، بر تو توکل خواهم کرد. آری، بر خدا توکل خواهم کرد، بر خدایی که کلامش را میستایم. و ترسان نخواهم شد؛ انسان خاکی به من چه تواند کرد؟ همۀ روز سخنان مرا تحریف میکنند، و همۀ تدبیرهایشان برای آزار من است. دسیسه میکنند، در کمین مینشینند، و گامهایم را میپایند، زیرا قصد جان من دارند! با این همه شرارت، آیا جان سالم به در خواهند برد؟ خدایا، در خشمِ خود قومها را سرنگون ساز! تو شمار آوارگیهایم را نگاه میداری، و اشکهایم را در مَشک خود مینهی! آیا آنها در دفترِ تو نیست؟ پس آنگاه که یاری بخواهم، دشمنانم واپس خواهند نشست. این را نیک میدانم که خدا با من است. آری، بر خدا توکل میدارم، بر خدایی که کلامش را میستایم، بر خداوندی که کلامش را میستایم. و ترسان نخواهم شد؛ آدمی به من چه تواند کرد؟ خدایا، نذرهایم را به تو باید ادا کنم؛ قربانیهای شکرگزاری به تو تقدیم خواهم کرد. زیرا که تو خدایا، جانم را از مرگ رهانیدی، و پاهایم را از لغزش بازداشتی، تا در نور زندگی در حضور خدا سالک باشم.
مزمور ۵۷
مرا فیض عطا فرما، خدایا، مرا فیض عطا فرما! زیرا جان من در تو پناه میجوید؛ زیر سایۀ بالهایت پناه میگیرم، تا این بلایا بگذرد. نزد خدای متعال فریاد برمیآورم، نزد خدایی که مقصودش را برای من به انجام میرساند. از آسمان فرستاده، مرا نجات خواهد داد؛ و آنان را که بر من پا میگذارند توبیخ خواهد کرد؛ سِلاه خدا محبت و وفاداری خود را خواهد فرستاد. جانم در میان شیران است، در میان آتشافروزان میخوابم؛ در میان آدمیانی که دندانهایشان نیزهها و تیرهاست، و زبانشان شمشیرِ برّان. خدایا، بر آسمانها متعال شو، و جلالت بر تمامی زمین باشد! در برابر پاهایم دام گستردند، و جانم خم گردید! بر سر راهم چاه کندند، اما خود بدان فرو افتادند. سِلاه دل من مستحکم است، خدایا، دل من مستحکم است؛ سرود خواهم خواند و خواهم نواخت. ای جان من، بیدار شو! ای چنگ و بربط بیدار شوید! من سپیدهدم را بیدار خواهم کرد! خداوندگارا، تو را در میان ملتها خواهم ستود، و از بهر تو در میان طوایف خواهم سرایید. زیرا محبت تو عظیم است، تا به آسمانها، و وفاداریت تا به ابرها! خدایا، بر آسمانها متعال شو، و جلالت بر تمامی زمین باشد!
مرقس ۱:۲۹ تا آخر
چون عیسی کنیسه را ترک گفت، بیدرنگ به اتفاق یعقوب و یوحنا به خانۀ شَمعون و آندریاس رفت. مادرزن شَمعون تب داشت و در بستر بود. آنها بیدرنگ عیسی را از حال وی آگاه ساختند. پس عیسی به بالین او رفت و دستش را گرفته، او را برخیزانید. تب او قطع شد و مشغول پذیرایی از آنها گشت. شامگاهان، پس از غروب آفتاب، همۀ بیماران و دیوزدگان را نزد عیسی آوردند. مردمان شهر همگی در برابر دَر گرد آمده بودند! عیسی بسیاری را که به بیماریهای گوناگون دچار بودند، شفا داد و نیز دیوهای بسیاری را بیرون راند، امّا نگذاشت دیوها سخنی بگویند، زیرا او را میشناختند. بامدادان که هوا هنوز تاریک بود، عیسی برخاست و خانه را ترک کرده، به خلوتگاهی رفت و در آنجا به دعا مشغول شد. چون او را یافتند، به وی گفتند: «همه در جستجوی تو هستند!» شَمعون و همراهانش به جستجوی او پرداختند. عیسی ایشان را گفت: «بیایید به روستاهای مجاور برویم تا در آنجا نیز موعظه کنم، زیرا برای همین آمدهام.» پس روانه شده، در سراسر جلیل در کنیسههای ایشان موعظه میکرد و دیوها را بیرون میراند. مردی جذامی نزد عیسی آمده، زانو زد و لابهکنان گفت: «اگر بخواهی، میتوانی پاکم سازی.» عیسی با شفقت دست خود را دراز کرده، آن مرد را لمس نمود و گفت: «میخواهم، پاک شو!» عیسی بیدرنگ او را مرخص کرد و با تأکید بسیار به وی فرمود: «آگاه باش که در این باره به کسی چیزی نگویی؛ بلکه برو و خود را به کاهن بنما و برای تطهیر خود، آنچه را که موسی امر کرده است، تقدیم کن تا برای آنها گواهی باشد.» امّا آن مرد چون بیرون رفت، آزادانه در این باره سخن گفت و خبر آن را پخش کرد. از این رو عیسی دیگر نتوانست آشکارا به شهر درآید، بلکه در جاهای دورافتادۀ بیرون از شهر میماند. با این حال، مردم از همۀ اطراف نزد او میآمدند.