یک نکتهٔ درخور توجه در این داستان، قد زکّاست. او کوتاهقد است. تنها راه برای آنکه او بتواند ببیند، این است که طبق عادت اشخاص کوتاهقد خود را به ردیف جلوی جماعت برساند. اما زکّا را که فرد محبوبی نیست با آرنج کنار میزنند و عقب میرانند. به همین دلیل، او از درختی بالا میرود تا بهتر ببیند. و عیسی که همیشه به نادیدهگرفتهشدگان (از جمله به معنای واقعی کلمه در این مورد) و فراموششدگان توجه میکند، به او توجه نشان میدهد.
خوب است بهخاطر داشته باشیم که شفادادن عیسی صرفاً جسمانی نیست. گاهی نیز اجتماعی است. مثلاً میتوانیم زنی را که هنگام زنا گرفتار شد و زن سامری را بر سر چاه بهیاد آوریم. عیسی ننگ، انزوا، رنج و پریشانی افرادی را که لمس میکند، به خود میگیرد، تا جایی که بخشی از او میشوند. پدران کلیسای اولیه معتقد بودند هر آنچه در بدن مسیح جذب نشده، نجات نیافته است.
از اینرو، وقتی عیسی با گناهکاران همنشین میشود، خطر طردشدن از اجتماع را میپذیرد؛ شام خوردن با زکّا نیز از همین قبیل است. او این کار را دقیقاً برای این میکند که ضعفهای آنان را برگیرد، و در برابر تابوهای جامعه، که ساختارهای انزوای مداوم را حفظ میکنند، مقاومت کند.
اما چیز دیگری که من در این داستان دوست دارم، استفاده از کلمهای کوتاه است: «اگر». زکّا میگوید: «اگر چیزی به ناحق از کسی گرفته باشم…» من فکر میکنم او چنین نکرده است. ولی مردم همهٔ خراجگیران را فاسد فرض میکنند و به همین دلیل، از زکّا بهخاطر شغلش متنفرند و او را ننگین میشمارند. اما عیسی هرگز غرایز متعصبانهٔ آنان را تأیید نمیکند. عیسی زکّا را طور دیگری میبیند: نه بهعنوان گناهکار، بلکه بهعنوان مرد کوچک گمشدهای که اکنون پیدا شده است.
دعای امروز
ای خدا! ای محافظ همهٔ آنان که به تو توکل دارند!
بیتو هیچ چیز قدرتمند و هیچ چیز مقدس نیست؛
رحمتت را بر ما بیفزای و مضاعف ساز؛
با تو که فرمانروا و راهنمای مایی
میتوانیم از امور گذرا درگذریم
و امور ابدی خود را از دست ندهیم؛
عطا کن ای پدر آسمانی!
بهخاطر خداوند ما عیسای مسیح،
او که زنده است و با تو پادشاهی میکند،
در اتحاد با روحالقدس
خدای واحد، از حال تا ابدالآباد.
مطالعهٔ کتاب مقدس
لوقا ۱۹:۱-۱۰
عیسی به اَریحا درآمد و از میان شهر میگذشت. در آنجا توانگری بود، زَکّا نام، رئیس خَراجگیران. او میخواست ببیند عیسی کیست، امّا از کوتاهی قامت و ازدحام جمعیت نمیتوانست. از این رو، پیش دوید و از درخت چناری بالا رفت تا او را ببیند، زیرا عیسی از آن راه میگذشت. چون عیسی به آن مکان رسید، بالا نگریست و به او گفت: «زَکّا، بشتاب و پایین بیا که امروز باید در خانۀ تو بمانم.» زَکّا بیدرنگ پایین آمد و با شادی او را پذیرفت. مردم چون این را دیدند، همگی لب به شکایت گشودند که: «به خانۀ گناهکاری به میهمانی رفته است.» و امّا زَکّا از جا برخاست و به خداوند گفت: «سرور من، اینک نصف اموال خود را به فقرا میبخشم، و اگر چیزی به ناحق از کسی گرفته باشم، چهار برابر به او بازمیگردانم.» عیسی فرمود: «امروز نجات به این خانه آمده است، چرا که این مرد نیز فرزند ابراهیم است. زیرا پسر انسان آمده تا گمشده را بجوید و نجات بخشد.»
مزامیر ۸۸
ای یهوه، خدای نجات من، روز و شب نزد تو فریاد برمیآورم! دعایم به حضور تو برسد! گوش خود را به فریادم مایل گردان! زیرا جان من از بلایا آکنده شده است، و حیاتم به هاویه نزدیک گشته. در شمار فرو روندگانِ به هاویه شمرده شدهام؛ همچون مردی هستم که او را توانی نیست. در میان مردگان رها گشتهام، همچون کشتگانی که در گور آرمیدهاند؛ که دیگر به یادشان نمیآوری و از دست تو بریده شدهاند. مرا در عمیقترین حفره نهادهای، در تاریکیها، در ژرفناها! خشم تو بر من سنگین شده است؛ با همۀ امواجت مرا مبتلا ساختهای. سِلاه همدمانِ مرا از من گرفتهای و از من بیزارشان کردهای! محبوس گشتهام و مرا راه گریزی نیست؛ دیدگانم از اندوه تار شده است. خداوندا، هر روزه تو را میخوانم، و دستان خود را به سویت دراز میکنم. آیا شگفتیهای خود را به مردگان مینمایانی؟ آیا رَفتگان برمیخیزند تا تو را بستایند؟ سِلاه آیا از محبتت در گور سخن خواهد رفت، یا از وفاداریت در دیار هلاکت؟ آیا شگفتیهایت در تاریکی شناخته میشود، و کارهای عادلانهات در دیار فراموشی؟ اما من نزد تو ای خداوند، فریاد کمک برمیآورم؛ بامدادان دعای خود را به پیشگاهت تقدیم میکنم. خداوندا، چرا جان مرا ترک میکنی و روی خود را از من میپوشانی؟ از جوانی، مبتلا و نزدیک به مرگ بودهام؛ از تو به هراس افتاده و درماندهام. خشم تو از سر من گذشته، و کارهای خوفناک تو هلاکم کرده است. همۀ روز چون آب مرا احاطه کرده، و از هر سو مرا محاصره نموده است. یاران و دوستانم را از من دور کردهای؛ تنها همدمم تاریکی است.
داوران ۱۷
در نواحی مرتفع اِفرایِم مردی بود میکاه نام. میکاه به مادر خود گفت: «آن هزار و صد پاره نقره که از تو گرفته شد و دربارهاش نفرین کردی و در گوش من نیز سخن گفتی، اینک آن نقرهها نزد من است؛ آنها را من برداشته بودم. پس اکنون نقرهها را به تو بازپس میدهم.» مادرش گفت: «خداوند پسرم را برکت دهد.» پس میکاه آن هزار و صد پاره نقره را به مادر خود بازگرداند. و مادرش گفت: «این نقره را از دست خودم به جهت پسرم وقف خداوند میکنم، تا با آن تمثالی تراشیده و بتی ریختهشده ساخته شود.» چون میکاه آن نقرهها را به مادرش بازگردانید، مادرش دویست پاره نقره برگرفته، آنها را به زرگری داد و او با آن تمثالی تراشیده و بتی ریختهشده ساخت. و آن بتها در خانۀ میکاه بودند. و اما آن مَرد، میکاه، زیارتگاهی داشت. او یک ایفود و چند بت خانگی ساخت و یکی از پسرانش را نیز تعیین کرد تا کاهن او باشد. در آن روزگار، پادشاهی در اسرائیل نبود، و هر کس هرآنچه در نظرش پسند میآمد، میکرد. و اما لاوی جوانی اهل بِیتلِحِمِ یهودا، از طایفۀ یهودا، در آنجا غربت گزیده بود. آن جوان از شهرِ بِیتلِحِمِ یهودا روانه شد تا هر جا که بیابد، غربت گزیند. چون سیر میکرد به خانۀ میکاه در نواحی مرتفع اِفرایِم رسید. میکاه از او پرسید: «از کجا میآیی؟» گفت: «فردی لاوی از بِیتلِحِمِ یهودا هستم؛ میروم تا هر جا که بیابم، غربت گزینم.» میکاه به او گفت: «نزد من بمان و برایم پدر و کاهن باش، و من سالی ده پاره نقره و یک دست لباس به تو خواهم داد و معاشت را تأمین خواهم کرد.» پس آن لاوی به خانۀ میکاه درآمد. لاوی پذیرفت که نزد او ساکن شود، و برای میکاه همچون یکی از پسرانش شد. میکاه آن لاوی را تخصیص نمود، و آن جوان کاهن او شد و در خانۀ او زندگی میکرد. آنگاه میکاه گفت: «حال میدانم خداوند مرا کامروا خواهد ساخت، زیرا یک لاوی کاهن من است.»