نان روزانه

کلام امروز: اعمال رسولان ۲۵‏:‏۱۳ تا آخر | مطالعهٔ کتاب مقدس: مزامیر ۷۶مزامیر ۷۹۲پادشاهان ۴‏:‏۱‏-‏۳۷

اگر خبردار می‌شدید که پولس به شهر شما آمده، آیا تمایل داشتید که برنامه‌های شب خود را تغییر داده، بروید و به او گوش کنید؟ در اینجا، با واعظی کوتاه‌قامت، طاس و احتمالاً با چشمانی نزدیک‌بین روبه‌رو هستیم که به اعتراف خودش، نه سخنران برجسته‌ای بود و نه ظاهرش آن‌قدرها به چشم می‌آمد. اما به‌نظر می‌رسد که می‌توانست توجه مردم را به خود جلب کند. آتنیان فرهیخته، افسسیان پرجوش و خروش و فلیکس کنجکاو، همگی شیفتهٔ پیام این مرد در مورد آن جلیلیِ کشته و قیام‌کرده بودند. همچنین، اعتقاد راسخی که به‌وضوح در کلامش هویدا بود. پس جای تعجب نیست که وقتی آگریپای پادشاه نیز وارد صحنه شد، می‌خواست سخنان پولس را به گوش خود بشنود.
وقتی که هنوز مدرسه می‌رفتم، یکی از اعضای خانواده‌ام برای شنیدن پیام مرد جوانی رفت که لکنت زبان فلج‌کننده‌ای داشت، اما در آن جلسه، زمانی که در مورد ایمانش صحبت کرد، بسیار فصیح سخنرانی کرد و صورتش نیز می‌درخشید. بنابراین، آن خانم هم تصمیم گرفت تا ایمانش را جدی‌تر بگیرد. واضح است که ظاهر انسان به‌اندازهٔ ایمان و اعتقادش به پیام حیات‌بخش خدا اهمیت ندارد. اما چیزهایی عمیق‌تر از آن هم می‌توانند وجود داشته باشند که مردم را به‌سوی مسیح بکشند؛ چیزهایی مثل کیفیت زندگی فرد، محبت به کمترین‌ها و گم‌شدگان، گوش‌سپردن به سردرگمان و داغ‌دیدگان و تعهد به عدالت برای فقیران و فراموش‌شدگان. گاهی مقاومت در برابر چنین زندگی‌ای، غیرممکن می‌شود.

شاید همهٔ ما نتوانیم در مورد ایمان‌مان به‌سادگی صحبت کنیم، اما می‌توانیم محبتی را که دریافت کرده‌ایم، به دیگران نیز منتقل کنیم؛ آن هم همین امروز.

دعای امروز

ای خدای بخشایش‌گر،
تو ما را برای کاملیت حیات، فراخوانده‌ای:
ما را از بی‌ایمانی نجات بده
و نگرانی‌های‌مان را دور بگردان
با محبت آزادی‌بخش خداوندمان عیسای مسیح

مطالعهٔ کتاب مقدس

اعمال رسولان ۲۵‏:‏۱۳ تا آخر

پس از گذشت چند روز، آگْریپاسِ پادشاه و بِرنیکی برای خوشامدگویی به فِستوس، به قیصریه آمدند. چون روزهایی چند در آنجا می‌ماندند، فِستوس قضیۀ پولس را با پادشاه در میان گذاشت و گفت: «در اینجا مردی هست که فِلیکْس او را در زندان نگاه داشته است. وقتی به اورشلیم رفتم، سرانِ کاهنان و مشایخ یهود اتهاماتی بر او وارد کردند و خواستار محکومیتش شدند. «به آنها گفتم رومیان را رسم نیست که متهمی را تسلیم کنند، پیش از آنکه با مدّعیانش روبه‌رو شود و بتواند در مقابل اتهامات، از خود دفاع کند. چون در اینجا گرد آمدند، درنگ نکردم بلکه روز بعد، محکمه را بر پا داشتم و دستور دادم او را به حضور بیاورند. چون مدّعیانش برخاستند تا سخن بگویند، او را به هیچ‌یک از اتهاماتی که من انتظار داشتم، متهم نکردند. بلکه بر سر چند نکته در خصوص دین خود و عیسی نامی که مرده و پولس ادعا می‌کرد زنده است، جرّ و بحث کردند. من که نمی‌دانستم چگونه باید به چنین مسائلی رسیدگی کرد، از او پرسیدم آیا مایل است به اورشلیم برود تا در آنجا برای این اتهامات محاکمه شود. چون پولس از قیصر دادخواهی کرده، خواست تا صدور رأیِ او در حبس بماند، دستور دادم نگاهش بدارند، تا روزی که وی را نزد قیصر بفرستم.» آگْریپاس به فِستوس گفت: «مایلم خودْ سخنانش را بشنوم.» گفت: «فردا خواهید شنید.» روز بعد، آگْریپاس و بِرنیکی با شوکتی عظیم آمدند و همراه با فرماندهان نظامی و مردان سرشناسِ شهر وارد تالار عام شدند. به دستور فِستوس، پولس را به حضور آوردند. فِستوس گفت: «ای آگْریپاسِ پادشاه، و ای همۀ حضار! تمامی جامعۀ یهود، چه در اورشلیم و چه در اینجا، از این مرد که می‌بینید نزد من شکایت کرده و فریاد سر‌داده‌اند که نباید زنده بماند. امّا من دریافتم که او کاری نکرده که سزایش مرگ باشد. ولی چون از قیصر دادخواهی کرد، تصمیم گرفتم او را به روم بفرستم. امّا موردی مشخص ندارم که دربارۀ او به خداوندگار مرقوم دارم. پس او را به حضور همۀ شما، بخصوص به حضور شما، ای آگْریپاسِ پادشاه، آورده‌ام تا شاید پس از بازخواست، چیزی برای نوشتن بیابم. زیرا مرا خلاف عقل می‌نماید که زندانی را بدون ذکر اتهاماتی که بر او وارد است، بفرستم.»

مزامیر ۷۶

در یهودا، خدا را می‌شناسند؛ در اسرائیل، نام او عظیم است. منزلگاه او در سالیم است، و مسکن او در صَهیون. در آنجا، تیرهای آتشین را بشکست، سپر و شمشیر و جنگ را. سِلاه تو می‌درخشی و پرشکوه‌تر از کوهستانهای آکنده از شکاری! دلاوران تاراج شدند؛ و خواب ایشان را در ربود! از جنگاوران، یکی هم نبود که دست خویش حرکت تواند داد! به عتاب تو، ای خدای یعقوب اسب و ارابه از حرکت بازایستادند! براستی که تو مَهیب هستی! آنگاه که خشم گیری، کیست که در حضورت تواند ایستاد؟ از آسمان داوری را اعلام کردی، و زمین ترسان شد و خاموشی گزید، آنگاه که خدا به داوری برخاست تا ستمدیدگان زمین را جملگی نجات بخشد. سِلاه به‌یقین که خشم بشر به ستایش تو می‌انجامد، و باقیماندۀ خشم را بر کمر خود خواهی بست. برای یهوه خدای خویش نذر کنید و وفا نمایید؛ همۀ آنان که گرداگرد اویند، برای او که مَهیب است، پیشکشها بیاورند! او جان حکمرانان را می‌گیرد، پادشاهان زمین از او ترسانند!

مزامیر ۷۹

خدایا، قومها به میراث تو داخل گشته‌اند؛ معبد مُقدّست را نجس ساخته‌اند، و اورشلیم را به ویرانه‌ای بدل کرده‌اند. اجساد خدمتگزارانت را خوراک مرغان هوا ساخته‌اند، و گوشت تن سرسپردگانت را طعمۀ وحوش زمین گردانیده‌اند. خون ایشان را همچون آبْ گِرداگرد اورشلیم ریخته‌اند، بی‌آنکه کسی باشد که دفنشان کند. نزد همسایگان رسوا شده‌ایم، و مایۀ تمسخر و ریشخند اطرافیانیم‌. تا به کی خداوندا؟ آیا تا به ابد خشمگین خواهی بود؟ تا به کی غیرتت چون آتش خواهد سوزانید؟ غضب خود را بر قومهایی بریز که تو را نمی‌شناسند، و بر ممالکی که نام تو را نمی‌خوانند؛ زیرا یعقوب را فرو بلعیده‌اند و منزلگاه او را ویران کرده‌اند. گناهان پیشینیان را، بر ما به یاد میاور! رحمتت به ملاقات ما بشتابد، زیرا که بسیار ذلیل گشته‌ایم! ای خدای نجات ما، به‌خاطر جلال نام خود یاریمان ده! به‌خاطر نام خود ما را برهان و گناهانمان را کفاره فرما! چرا قومها بگویند: «خدای ایشان کجاست؟» بگذار در برابر چشمان ما، قومها تقاص خون خدمتگزاران تو را پس دهند. نالۀ اسیران به حضور تو برِسد! بر حسب عظمت بازوی خویش جان محکومانِ به مرگ را حفظ فرما! دامن همسایگان ما را، ای خداوندگار، هفت چندان از اهانتی که بر تو روا داشته‌اند، پر کن! آنگاه ما که قوم تو و گوسفندان چراگاه توییم، جاودانه شکرت خواهیم گزارد، و نسل اندر نسل ستایش تو را بر زبان خواهیم راند.

۲پادشاهان ۴‏:‏۱‏-‏۳۷

روزی زن یکی از گروه انبیا التماس‌کنان به اِلیشَع گفت: «خدمتگزار تو، شوهرم، درگذشته است. همان‌گونه که می‌دانی، او ترس خداوند را بر دل داشت. اما اکنون طلبکار وی می‌آید تا دو پسر مرا به بردگی ببرد.» اِلیشَع پاسخ داد: «برای تو چه کنم؟ بگو در خانه چه داری؟» زن گفت: «کنیزت را در خانه چیزی جز ظرفی روغن نیست.» اِلیشَع گفت: «به اطراف خانه برو و از تمامی همسایگان ظروف خالی بستان، و بسیار هم بستان! آنگاه به خانۀ خویش برو و در را پشت سر خود و پسرانت ببند و همۀ آن ظرفها را از روغن پر کن، و هر ظرفی را که پر شد، کناری بگذار.» پس آن زن از نزد او رفت و در را پشت سر خود و پسرانش بست. آنان ظرفها را نزد او می‌آوردند و او همه را پر می‌کرد. چون همۀ ظرفها پر شد، به پسرش گفت: «ظرفی دیگر نزدم بیاور.» اما او پاسخ داد: «دیگر ظرفی باقی نیست.» آنگاه روغن بازایستاد. پس آن زن نزد مرد خدا رفت و ماجرا را به او بازگفت. اِلیشَع گفت: «برو، روغن را بفروش و بدهی خود را بپرداز و تو و پسرانت می‌توانید با آنچه باقی می‌ماند، گذران زندگی کنید.» روزی اِلیشَع به شونَم رفت. در آنجا زنی سرشناس به اصرار او را به طعام فرا خواند. از آن پس هرگاه اِلیشَع از آن‌جا می‌گذشت، برای صرف طعام در آن خانه توقف می‌کرد. آن زن به شوهرش گفت: «اینک مطمئنم که این مرد که اغلب از اینجا می‌گذرد، مرد مقدس خداست. پس برایش بر بام خانه اتاقی کوچک بسازیم و در آن برای وی بستر و میز و صندلی و چراغی بگذاریم تا هرگاه نزد ما می‌آید، در آنجا منزل کند.» یک روز که اِلیشَع از راه رسید، به اتاق خود بر بام خانه رفت و دراز کشید. و به خادم خود جِیحَزی گفت: «این زن شونَمی را بخوان.» پس وی را فرا خواند و آن زن در برابر او ایستاد. اِلیشَع به خادم گفت: «به او بگو: ”زحمت بسیار برای ما کشیده‌‌ای. حال، چه می‌توانیم برایت بکنیم؟ می‌خواهی سفارشت را به پادشاه یا سردار لشکر بکنیم؟“» زن پاسخ داد: «خیر، من در میان کسان خویش منزل دارم.» اِلیشَع پرسید: «پس برای این زن چه باید کرد؟» جِیحَزی گفت: «این زن پسری ندارد و شوهرش سالخورده است.» اِلیشَع گفت: «او را بخوان.» پس زن را فرا خواند و او در آستانۀ در ایستاد. اِلیشَع گفت: «سال آینده همین هنگام پسری در آغوش خواهی داشت.» اما زن اعتراض‌کرده، گفت: «خیر، سرورم، ای مرد خدا؛ به کنیزت دروغ مگو!» اما آن زن آبستن شد و همان‌گونه که اِلیشَع به او گفته بود، سال بعد حوالی همان ایام پسری بزاد. و چون پسرک بزرگ شد، روزی نزد پدر خود به میان دروگران رفت. ناگاه به پدرش گفت: «آه سَرَم! آه سَرَم!» پدر به خادم خود فرمان داد: «او را نزد مادرش ببر.» پس خادم او را برگرفت و نزد مادرش برد. پسر تا نیمروز بر دامان مادر نشست، و سپس مرد. آن زن بالا رفت و او را بر بستر مردِ خدا خوابانده، در را بر او بست و بیرون رفت. سپس شوهرش را فرا خواند و گفت: «تمنا می‌کنم هم‌اکنون یکی از خادمانت را با الاغی برایم بفرستی تا بی‌درنگ نزد مرد خدا بروم و بازگردم.» مرد پرسید: «از چه رو می‌خواهی امروز نزد او بروی؟ امروز که اوّل ماه یا روز شَبّات نیست.» زن گفت: «خیر است.» باری، زن الاغ را زین کرد و به خادمش گفت: «تو از پیش بران و تا چیزی نگفته‌ام به خاطر من سرعتت را کم نکن.» پس روانه شد و به کوه کَرمِل نزد مرد خدا رسید. چون مرد خدا زن را دید که از دور می‌آید، به خادم خود جِیحَزی گفت: «بنگر! این همان زن شونَمی است! بشتاب و به پیشبازش برو و از او بپرس: ”آیا خیر است؟ شوهر و پسرت سلامتند؟“» زن گفت: «خیر است.» اما چون نزد مرد خدا به کوه برآمد، روی بر زمین نهاده، پاهای او را محکم گرفت. جِیحَزی پیش آمد تا او را کنار بزند، ولی مرد خدا گفت: «آسوده‌اش بگذار، زیرا که سخت ماتم‌زده است. اما خداوند این امر را از من پنهان داشته و در این باره به من چیزی نگفته است.»

مطالب جدید

دیدگاه شما در مورد این مطلب:
این دیدگاه به‌طور خصوصی برای ما فرستاده می‌شود. بنابراین، مشخصات شما «کاملاً» محفوظ است.