اکنون به داستان سقوط میرسیم، که قطعاً یکی از موثرترین و قویترین بخشهای سراسر کتابمقدس است. جوهرۀ این بخش، تصویر دقیق دردناکی از ضعف اخلاقی، ترس و فریبکاری انسان است. انسان از دست دادنِ معصومیت را طی اعصار مدام تجربه کرده است. این تجربه برای ما بخشی اجتنابناپذیر از رشد است؛ با اینحال، حس داستان با حسرت آمیخته است که همه چیز میتوانست متفاوت باشد. وقتی به یاد میآوریم، چگونه خودمختاری میتواند سبب شود پا از حد فراتر بگذاریم و شرمسار گردیم، این حس حسرت در زندگی مسیحی ما ظاهر میشود. آسان است که نزدیکترین فرد به خود را سرزنش کنیم تا بر اعمالمان سرپوش بگذاریم و از حضور خدا بگریزیم.
امروز بسیاری از مردم حس میکنند خدا غایب، بیتفاوت یا ساکت است. حقیقت این است که ما در پریشانیِ ناشی از اشتیاق یا شرم، از خویشتنِ حقیقیمان غایبیم. پرسش خدا که «کجا هستی؟»، چیزی است که هر بار در دعا میتوانیم بهنحو مؤثری در آن تأمل کنیم. داستان با گناه آدم به پایان نمیرسد. تبعید از باغ عدن، آغاز سفر زیارتیِ طولانیِ بازخرید (فدیه) است. ما هر روز زندگیمان، همچنان در این سفریم.
دعای امروز
ای پدر آسمانی
که در رود اردن آشکار کردی عیسی پسر توست؛
باشد که او را خداوندمان بشناسیم
و خود را فرزندان محبوب تو بدانیم؛
در خداوندمان عیسای مسیح.
مطالعهٔ کتاب مقدس
پیدایش فصل۳
مار که از تمام حیواناتی که خداوند ساخته بود حیلهگرتر بود، از زن پرسید: «آیا واقعاً خدا به شما گفته است که از هیچیک از میوههای درختهای باغ نخورید؟» زن جواب داد: «ما اجازه داریم از میوهٔ تمام درختهای باغ بخوریم به غیراز میوهٔ درختی که در وسط باغ است. خدا به ما گفته است که از میوهٔ آن درخت نخورید و حتّی آن را لمس نکنید مبادا بمیرید.» مار جواب داد: «این درست نیست. شما نخواهید مرد. خدا این را گفت زیرا میداند وقتی از آن بخورید شما هم مثل او خواهید شد و خواهید دانست چه چیز خوب و چه چیز بد است.» زن نگاه کرد و دید آن درخت بسیار زیبا و میوهٔ آن برای خوردن خوب است. همچنین فکر کرد چقدر خوب است که دانا بشود. بنابراین از میوهٔ آن درخت کند و خورد. همچنین به شوهر خود نیز داد و او هم خورد. همینکه آن را خوردند به آنها دانشی داده شد و فهمیدند که برهنه هستند. پس برگهای درخت انجیر را به هم دوخته خود را با آن پوشاندند. عصر آن روز شنیدند خداوند در باغ راه میرود. پس خود را پشت درختان پنهان کردند. امّا خداوند آدم را صدا کرد و فرمود: «کجا هستی؟» آدم جواب داد: «چون صدای تو را در باغ شنیدم ترسیدم و پنهان شدم زیرا برهنه هستم.» خدا پرسید: «چه کسی به تو گفت برهنه هستی؟ آیا از میوهٔ درختی که به تو گفتم نباید از آن بخوری خوردی؟» آدم گفت: «این زنی که تو اینجا نزد من گذاشتی آن میوه را به من داد و من خوردم.» خداوند از زن پرسید: «چرا اینکار را کردی؟» زن جواب داد: «مار مرا فریب داد که از آن خوردم.» سپس خداوند به مار فرمود: «چون اینکار را کردی از همهٔ حیوانات ملعونتر هستی. بر روی شکمت راه خواهی رفت و در تمام مدّت عمرت خاک خواهی خورد. در بین تو و زن کینه میگذارم. نسل او و نسل تو همیشه دشمن هم خواهند بود. او سر تو را خواهد کوبید و تو پاشنهٔ او را خواهی گزید.» و به زن فرمود: «درد و زحمت تو را در ایّام حاملگی و در وقت زاییدن بسیار زیاد میکنم. اشتیاق تو به شوهرت خواهد بود و او بر تو تسلّط خواهد داشت.» و به آدم فرمود: «تو به حرف زنت گوش دادی و میوهای را که به تو گفته بودم نخوری، خوردی. بهخاطر اینکار، زمین لعنت شد و تو باید در تمام مدّت زندگی با سختی کار کنی تا از زمین خوراک به دست بیاوری. زمین خار و علفهای هرزه خواهد رویانید و تو گیاهان صحرا را خواهی خورد. با زحمت و عرق پیشانی از زمین خوراک به دست خواهی آورد تا روزی که به خاک بازگردی، خاکی که از آن به وجود آمدی. تو از خاک هستی و دوباره خاک خواهی شد.» آدم اسم زن خود را حوا گذاشت چون او مادر تمام انسانهاست. خداوند از پوست حیوانات برای آدم و زنش لباس تهیّه کرد و به آنها پوشانید. پس خداوند فرمود: «حال آدم مثل ما شده و میداند چه چیز خوب و چه چیز بد است. مبادا از درخت حیات نیز بخورد و برای همیشه زنده بماند.» بنابراین خداوند او را از باغ عدن بیرون کرد تا در روی زمین که از آن به وجود آمده بود به کار زراعت مشغول شود. خداوند، آدم را از باغ عدن بیرون کرد و فرشتگان نگهبانی در طرف شرق باغ عدن گذاشت و شمشیر آتشینی که به هر طرف میچرخید در آنجا قرار داد تا کسی نتواند به درخت حیات نزدیک شود.'
مزمورهای ۲۱ و۲۴
خداوندا، پادشاه بهخاطر توانایی که به او بخشیدی شادمان است، و برای اینکه او را پیروز گرداندی شادی میکند. آرزوهایش را برآوردی و هیچ یک از خواهشهای او را رد نکردی. او را با برکات نیکو استقبال نمودی و تاجی از طلای ناب بر سر او گذاردی. او از تو طول عمر درخواست نمود و تو به او عمری طولانی و ابدی دادی. با کمک تو به جاه و جلال رسید. و تو به وی شهرت و مقام عطا کردی. برکات تو تا ابد با او خواهد بود، و حضور تو او را از خوشی سرشار مینماید. پادشاه به خداوند متعال اعتماد دارد و بهخاطر محبّت پایدار او پیوسته در امان خواهد بود. دست تو بر دشمنانت مسلّط خواهد شد و دست راست تو همهٔ کسانی را که از تو نفرت دارند، به چنگ خواهد آورد. وقتی ظاهر شوی، آنها را مانند کورهٔ آتش میگردانی. خداوند در خشم خود آنها را نابود خواهد کرد و آتش، آنها را از بین خواهد برد. نسل ایشان را از روی زمین محو میکنی و فرزندان آنها را از میان بنیآدم. اگر نقشههای شریرانه برضد تو بکشند، و یا دسیسهای به کار ببرند، موفّق نخواهند شد، تو آنها را هدف تیر خود قرار میدهی و آنها برگشته و فرار میکنند. خداوندا، قدرت و جلال از آن توست. ما سرود خواهیم خواند و قدرت تو را خواهیم ستود.'
'زمین و هرچه در آن است از آن خداوند است. جهان و همهٔ موجودات آن به او تعلّق دارد. او اساس آن را بر دریاها قرار داد و آن را بر رودخانهها بنا کرد. چه کسی میتواند به بالای کوه خداوند برود و به درگاه مقدّس او داخل شود؟ کسیکه کردار و پندارش پاک باشد. کسیکه بتپرستی نمیکند و قسم دروغ نمیخورد. خداوند آنان را برکت میدهد و نجات میبخشد، و خدا آنان را بیگناه محسوب خواهد نمود. ایشان طالب خدا و مشتاق دیدار خدای یعقوب میباشند. ای دروازهها و ای درهای قدیمی باز شوید تا پادشاه جلال داخل شود. این پادشاه جلال کیست؟ او خداوند قادر متعال است! که در جنگها شکست نمیخورد. ای دروازهها به کنار بروید، و ای درهای کهن باز شوید. تا پادشاه جلال داخل شود. این پادشاه جلال کیست؟ او خداوند متعال است! او خداوند شکست ناپذیر است!'
متی ۲۲:۱-۱۴
عیسی باز هم برای مردم مَثَلی آورده گفت: «پادشاهی آسمان مانند پادشاهی است که برای عروسی پسر خود، جشنی ترتیب داد. او نوکران خود را فرستاد تا به دعوت شدگان بگویند که در جشن حاضر شوند، امّا آنها نخواستند بیایند. پادشاه بار دیگر عدّهای را فرستاده به آنها فرمود که به دعوت شدگان بگویند: 'به جشن عروسی بیایید، چون ضیافتی که ترتیب دادهام آماده است، گاوها و پرواریهای خود را سر بریده و همهچیز را آماده کردهام.' امّا دعوت شدگان به دعوت او اعتنایی نکردند و مشغول کار خود شدند. یکی به مزرعهٔ خود رفت و دیگری به کسب و کار خود پرداخت درحالیکه دیگران، نوکران پادشاه را گرفته، زدند و آنها را کشتند. وقتی پادشاه این را شنید، غضبناک شد و سربازان خود را فرستاد و آنها قاتلان را کشتند و شهرشان را آتش زدند. آنگاه پادشاه به نوکران خود گفت: 'جشن عروسی آماده است، امّا کسانیکه دعوت کرده بودم، لایق نبودند. پس به کوچهها و خیابانها بروید و هرکه را یافتید به عروسی دعوت کنید.' آنان رفته و هرکه را پیدا کردند -چه نیک و چه بد- با خود آوردند و به این ترتیب تالار از مهمانان پر شد. «هنگامیکه پادشاه وارد شد تا مهمانان را ببیند مردی را دید که لباس عروسی بر تن نداشت. پادشاه از او پرسید: 'ای دوست، چطور بدون لباس عروسی به اینجا آمدهای؟' او ساکت ماند. پس پادشاه به ملازمان خود گفت: 'دست و پای او را ببندید و او را بیرون در تاریکی بیندازید در جاییکه گریه و دندان بر دندان ساییدن وجود دارد.' «زیرا دعوت شدگان بسیارند امّا برگزیدگان کم هستند.» '