نان روزانه

کلام امروز: اول سموئیل ۱۷:‏۵۵ تا ۱۸:‏۱۶ | مطالعهٔ کتاب مقدس: مزمور ۴۱مزمور ۴۲لوقا ۲۴: ۳۶ تا آخر

حق هم داشتند او را دوست بدارند. همه مجذوب داوود می‌شدند، حتی شائول که در شکنجۀ روحی بود، هم‌او که می‌دانست چه زمانی ضربه می‌خورَد. به‌طرز غریبی، به نظر می‌رسد که شائول در این مقطع، هرگز این مرد جوان را که در دربارش نوازندگی می‌کرد، ندیده بود. در این روایات، ناهماهنگی‌ها همیشه رفع و رجوع نشده‌اند. ظاهراً نگارنده در نظر داشته همۀ روایات مربوط به داوود را در نوشتۀ خود بگنجاند، حتی زمانی که با یکدیگر تناقض داشتند. داوود به شخصیتی افسانه‌ای تبدیل شده بود، شخصیتی که داستاهای بسیاری درباره‌اش بر سر زبانها بود. لذا این ناهماهنگی‌ها را کنار می‌گذاریم و توجه خود را معطوف می‌سازیم بر داوود در دربار شائول پادشاه. او علاقۀ پسر شائول را به خود جلب کرده بود؛ و همچنین، بزودی با دختر شائول ازدواج خواهد کرد. مردمی که از شهروندان مملکت شائول بودند، ستایشی را در سرودهایشان نثار داوود می‌کردند که برتر از تحسین و ستایش شائول بود. اگر یکی از این کارها را خودِ داوود ترتیب داده بود، قطعاً از او خوش‌مان نمی‌آمد. شائول که خشمگین و هراسان شده بود، دست به نخستین تلاش از تلاشهای فاقد ‌شور و شوقش به منظور قتل داوود زد. اما داوود در مسیر ترقی و شکوفایی پیش می‌رفت، چرا که «خداوند با او بود». آراء و عقاید عمومی، به این سمت گرایش دارد که شخصیت‌های جدید را بر قدیمی‌ترها ترجیح دهد. داوود از شجاعت، جذابیت و سیمایی گیرا برخوردار بود، و در جنگها پیروز می‌شد، حال آنکه شائول، بی‌حوصله و بدخلق، در خانه می‌نشست. اسرائیل بسوی عصری طلایی در حرکت بود، و پادشاهی بر آن سلطنت می‌کرد که رابطه‌ای هرچه صمیمانه‌تر با خداوند داشت. اما قرار نبود این عصر چندان دوام بیابد، چرا که پادشاه نیز موجودی بشری بود- و آنطور که خواهیم دید، بشری تمام‌عیار. اسرائیل به پادشاهی بسیار متفاوت، از تبار داوود نیاز داشت تا تمام وعده‌هایی را که به داوود داده شده بود، تحقق بخشد.

دعای امروز

ای خداوندْ خدا،
پسرت ثروت‌های آسمان را ترک گفت
و در راه ما فقیر شد:
آن هنگام که به کامیابی می‌رسیم، از تکبر نجات‌مان بخش،
و چون تنگدست شویم، از ناامیدی نجات‌مان بخش،
تا تنها به تو توکل کنیم؛
به‌واسطۀ عیسای مسیح، خداوندگار ما.

مطالعهٔ کتاب مقدس

اول سموئیل ۱۷:‏۵۵ تا ۱۸:‏۱۶

چون شائول دید که داوود به رویاروییِ آن فلسطینی می‌رود، از اَبنیر، فرماندۀ لشکر پرسید: «ای اَبنیر، این نوجوان پسر کیست؟» اَبنیر پاسخ داد: «ای پادشاه، به جانت سوگند، نمی‌دانم.» پادشاه گفت: «پرس و جو کن و ببین این نوجوان پسر کیست.» شائول از او پرسید: «ای جوان، پسر کیستی؟» داوود پاسخ داد: «پسر خدمتگزارت یَسای بِیت‌لِحِمی.» و چون داوود از کشتن آن فلسطینی بازگشت، اَبنیر او را گرفته، به حضور شائول برد و سر آن فلسطینی در دستش بود.
چون داوود از سخن گفتن با شائول فارغ شد، دل یوناتان به دل داوود چسبید، و یوناتان داوود را همچون جان خویش دوست می‌داشت. و یوناتان با داوود پیمان بست، زیرا او را همچون جان خویش دوست می‌داشت. یوناتان ردایی را که بر تن داشت به در آورد و همراه با زره، و حتی شمشیر و کمان و کمربند خود، به داوود بخشید. آن روز، شائول داوود را گرفته، نگذاشت به خانۀ پدر خود بازگردد. و داوود روانه شده، در هر جایی که شائول او را می‌فرستاد، کامیاب می‌بود، پس شائول او را بر مردان جنگی خود برگماشت. و این هم در نظر تمامی قوم و هم در نظر خدمتگزاران شائول پسندیده بود. هنگامی که ایشان پس از کشته شدن آن فلسطینی به دست داوود به خانه‌های خود بازمی‌گشتند، زنان، آوازخوانان و رقص‌کنان، با دف و سرودهای شادمانی و با سه تار، از تمام شهرهای اسرائیل به پیشباز شائول پادشاه بیرون آمدند و خرّم و خندان چنین می‌سراییدند: «شائول هزارانِ خود را کشته است، و داوود ده هزارانِ خود را.» اما شائول بسیار خشمگین شد و این کلمات در نظرش ناپسند آمد و با خود گفت: «ده هزاران را به داوود نسبت می‌دهند و هزاران را به من. به‌جز سلطنت چه باقی مانده که تصاحب کند؟» پس شائول از آن روز بر داوود با سوءظن می‌نگریست. فردای آن روز، هنگامی که داوود طبق روال روزانه چنگ می‌نواخت، روحی پلید از جانب خدا بر شائول وزیدن گرفت و او در میان خانۀ خویش، شوریده‌احوال گردید. و نیزه‌ای در دست شائول بود. شائول نیزه را به سوی داوود پرتاب کرده، با خود گفت: «داوود را به دیوار خواهم دوخت.» اما داوود دو بار خود را کنار کشید. شائول از داوود می‌ترسید، زیرا خداوند با داوود بود اما شائول را ترک کرده بود. پس داوود را از حضور خود مرخص کرده، او را به فرماندهی هزار سرباز برگماشت، و داوود ایشان را در جنگ رهبری می‌کرد. و شائول با دیدن کامیابی فراوان داوود، بیشتر از او می‌ترسید. داوود در همۀ کارهایش کامیاب می‌شد، زیرا خداوند با او بود. اما تمامی اسرائیل و یهودا داوود را دوست می‌داشتند، زیرا او ایشان را در جنگ رهبری می‌کرد. 

مزمور ۴۱

خوشا به حال کسی که به فکر بینوایان باشد؛ خداوند او را در روز بلا رهایی خواهد بخشید. خداوند او را محافظت خواهد کرد و زنده نگاه خواهد داشت؛ او در زمین مبارک خواهد بود و او را به آرزوی دشمنانش تسلیم نخواهد کرد. خداوند او را در بستر بیماری قوّت خواهد بخشید و او را از بیماری‌اش شفای کامل خواهد داد. و اما من گفتم: «خداوندا، مرا فیض عطا فرما؛ جان مرا شفا ده، زیرا بر تو گناه ورزیده‌ام.» دشمنانم بدخواهانه دربارۀ من می‌گویند: «کی می‌میرد و نامش محو می‌شود؟» چون به دیدارم می‌آیند سخن باطل می‌گویند، و در دل بدی را می‌پرورند؛ و چون بیرون می‌روند، آن را بر زبان می‌آورند. همۀ بدخواهانم با هم بر ضد من نجوا می‌کنند، و دربارۀ من شرارت را می‌اندیشند. می‌گویند: «لعنتی مرگبار دامنگیر او شده است؛ از جایی که آرمیده، هرگز بر نخواهد خاست.» حتی دوست خالص من که بر او اعتماد می‌داشتم، آن که نان مرا می‌خورَد، با من به دشمنی برخاسته است. و اما تو خداوندا، مرا فیض عطا فرما؛ مرا برخیزان، تا سزایشان دهم. از این می‌دانم که به من رغبت داری، که دشمنم بر من فریاد پیروزی سر نخواهد داد. تو به سبب صداقتم از من حمایت کرده‌ای، و مرا جاودانه در حضور خود برقرار خواهی داشت. یهوه، خدای اسرائیل، متبارک باد، از ازل تا به ابد. آمین و آمین.

مزمور ۴۲

چنانکه آهو سراپا مشتاق نهرهای آب است، همچنان، ای خدا، جان من به‌شدت مشتاق توست. جان من تشنۀ خداست، تشنۀ خدای زنده، که کی بیایم و به حضور او حاضر شوم. اشکهایم روز و شب خوراک من است، چون تمامی روز مرا گویند: «خدای تو کجاست؟» از دل فغان برمی‌آورم چون ایامی را یاد می‌آورم که با جماعت می‌رفتم، و آنان را به خانۀ خدا رهنمون می‌شدم، در میان فریادهای شادمانی و شکرگزاریِ جمعیت جشن‌گیرندگان. ای جان من، چرا افسرده‌ای؟ چرا در اندرونم پریشانی؟ بر خدا امید دار، زیرا که او را باز خواهم ستود؛ او را که رهانندۀ من و خدای من است. جانم در اندرونم افسرده است؛ از این رو تو را یاد خواهم کرد، از سرزمین اردن و بلندیهای حِرمون، و از کوه مِصعار. ژرفا به ژرفا خبر می‌دهد از خروش آبشارهای تو؛ امواج و سیلابهای تو، جملگی از سرم گذشته است. در روز، خداوند محبتش را عنایت می‌کند، و در شب، سرودش با من است، دعایی به درگاه خدای حیاتبخشم. به خدا که صخرۀ من است، می‌گویم: «چرا مرا از یاد برده‌ای؟ چرا باید از جور دشمن به روز سیاه بنشینم؟» طعنۀ خصم استخوانهایم را خُرد کرده، چراکه تمامی روز مرا گوید: «خدای تو کجاست؟» ای جان من، چرا افسرده‌ای؟ چرا در اندرونم پریشانی؟ بر خدا امید دار، زیرا که او را باز خواهم ستود؛ او را که رهانندۀ من و خدای من است.

لوقا ۲۴: ۳۶ تا آخر

هنوز در این باره گفتگو می‌کردند که عیسی خود در میانشان ایستاد و گفت: «سلام بر شما باد!» به آنان گفت: «چرا این‌چنین مضطربید؟ چرا شک و تردید به دل راه می‌دهید؟ حیران و ترسان، پنداشتند شبحی می‌بینند. دست و پایم را بنگرید. خودم هستم! به من دست بزنید و ببینید؛ شبحْ گوشت و استخوان ندارد، امّا چنانکه می‌بینید من دارم!» این را گفت و دستها و پاهای خود را به ایشان نشان داد. آنها از فرط شادی و حیرت نمی‌توانستند باور کنند. پس به ایشان گفت: «چیزی برای خوردن دارید؟» آن را گرفت و در برابر چشمان ایشان خورد. آنگاه به ایشان گفت: «این همان است که وقتی با شما بودم، می‌گفتم؛ اینکه تمام آنچه در تورات موسی و کتب انبیا و مزامیر دربارۀ من نوشته شده است، باید به حقیقت پیوندد.» سپس، ذهن ایشان را روشن ساخت تا بتوانند کتب مقدّس را درک کنند. و به ایشان گفت: «نوشته شده است که مسیح رنج خواهد کشید و در روز سوّم از مردگان بر خواهد خاست، و به نام او توبه و آمرزش گناهان به همۀ قومها موعظه خواهد شد و شروع آن از اورشلیم خواهد بود. شما شاهدان این امور هستید. من موعودِ پدر خود را بر شما خواهم فرستاد؛ پس در شهر بمانید تا آنگاه که از اعلی با قدرت آراسته شوید.» سپس ایشان را بیرون از شهر تا نزدیکی بِیت‌عَنْیا برد و دستهای خود را بلند کرده، برکتشان داد؛ و در همان حال که برکتشان می‌داد از آنان جدا گشته، به آسمان برده شد. ایشان او را پرستش کردند و با شادی عظیم به اورشلیم بازگشتند. در آنجا پیوسته در معبد می‌ماندند و خدا را حمد و سپاس می‌گفتند.

مطالب جدید

دیدگاه شما در مورد این مطلب:
این دیدگاه به‌طور خصوصی برای ما فرستاده می‌شود. بنابراین، مشخصات شما «کاملاً» محفوظ است.