لوقا، اعمال اثری است دوجلدی. لوقا همانا انجیل عیسی است؛ اعمال نیز انجیل روحالقدس. از همین لحظات، انتظاری پرهیجان را برای روحالقدس احساس میکنیم. پس از آن، شاگردان دیگر بخاطر این فکر که چه اتفاقی خواهد افتاد، پریشان نخواهند بود، همان پریشانیای که در سرتاسر لوقا شاهدش بودیم، و آماده خواهند بود که راستقامت بایستند و ماجرای خارقالعاده و دگرگونکنندۀ عیسی را به مردم بازگو کنند. و از آن پس، رسولان مسیری را که عیسی از جلیل، و از طریق سامره، تا یهودیه و اورشلیم پیمود، معکوس خواهند ساخت، و سفر خود را از اورشلیم آغاز کرده، به سرتاسر یهودیه، و بعد سامره خواهند رفت، و از آنجا به اقصی نقاط جهان، یعنی به آتن و سرانجام به روم. اما اول یکی از عجیبترین بخشهای ماجرا رخ داد، دستکم از دیدگاه ذهن مدرن که همه چیز را صوری و لغوی استنباط میکند. عیسی «به بالا برده شد و ابری او را از مقابل چشمان ایشان برگرفت.». این ماجرا ناشی از طرز تفکری ابتدایی و بدوی نبود. این روشی بود برای بیان این حقیقت که عیسی سرانجام «مکان و فضای ما» را ترک گفت و به «مکان و فضای خدا» رفت، به بُعد خدا از واقعیت- گرچه «زمین» و «آسمان» نیز عملاً هر دو واقعیتی الهی بودند و روزی به آن واقعیتی خواهند پیوست که ما آن را «بازگشت مسیح» مینامیم. عیسی فرمود که باز خواهد گشت. در این فاصله، شاگردان خود را وقف دعایی مبتنی بر انتظار کردند، و منتظر این «روحالقدس» عجیب و بازگشت عیسی ماندند. من از خود میپرسم که امروز، بازگشت مسیح برای ما چه مفهومی دارد.
دعای امروز
ای خدای قادر مطلق،
ای تو که روحالقدس خود را میفرستی
تا حیات و نور کلیسایت باشد:
دل ما را به روی غنای فیضت بگشا،
تا ثمرۀ روح را به بار بیاوریم،
در محبت و شادی و آرامش؛
بهواسطۀ عیسای مسیح، پسرت و خداوندگار ما،
که با تو زنده است و سلطنت میکند،
در اتحاد با روحالقدس،
یک خدا، اکنون و تا ابدالآباد.
مطالعهٔ کتاب مقدس
اعمال ۱:۱-۱۴
من کتاب نخست خود را، ای تِئوفیلوس، در باب همۀ اموری تألیف کردم که عیسی به عمل نمودن و تعلیم دادنشان آغاز کرد تا روزی که به واسطۀ روحالقدس دستورهایی به رسولان برگزیدۀ خود داد و سپس به بالا برده شد. او پس از رنج کشیدن، خویشتن را بر آنان ظاهر ساخت و با دلایل بسیار ثابت کرد که زنده شده است. پس به مدت چهل روز بر آنان ظاهر میشد و دربارۀ پادشاهی خدا با ایشان سخن میگفت. یک بار در حین صرف غذا بدیشان امر فرمود که: «اورشلیم را ترک مکنید، بلکه منتظر آن وعدۀ پدر باشید که از من شنیدهاید. زیرا یحیی با آب تعمید میداد، امّا چند روزی بیش نخواهد گذشت که شما با روحالقدس تعمید خواهید یافت.» پس چون گرد هم آمده بودند، از او پرسیدند: «خداوندا، آیا در این زمان است که پادشاهی را به اسرائیل باز خواهی گردانید؟» عیسی پاسخ داد: «بر شما نیست که ایام و زمانهایی را که پدر در اختیار خود نگاه داشته است بدانید؛ امّا چون روحالقدس بر شما آید، قدرت خواهید یافت و شاهدان من خواهید بود، در اورشلیم و تمامی یهودیه و سامِرِه و تا دورترین نقاط جهان.» عیسی پس از گفتن این سخنان، در حالی که ایشان مینگریستند، به بالا برده شد و ابری او را از مقابل چشمان ایشان برگرفت. هنگامی که میرفت و شاگردان به آسمان چشم دوخته بودند، ناگاه دو مردِ سفیدپوش در کنارشان ایستادند و گفتند: «ای مردان جلیلی، چرا ایستاده به آسمان چشم دوختهاید؟ همین عیسی که از میان شما به آسمان برده شد، باز خواهد آمد، به همینگونه که دیدید به آسمان رفت.» آنگاه شاگردان از کوه موسوم به زیتون به اورشلیم بازگشتند. آن کوه بیش از مسافت یک روز شَبّات با اورشلیم فاصله نداشت. چون به شهر رسیدند، به بالاخانهای رفتند که اقامتگاهشان بود. آنان پطرس و یوحنا، یعقوب و آندریاس، فیلیپُس و توما، بَرتولْما و مَتّی، یعقوب فرزند حَلْفای و شَمعون غیور و یهودا فرزند یعقوب بودند. ایشان همگی به همراه زنان و نیز مریم مادر عیسی و برادران او، یکدل تمامی وقت خود را وقف دعا میکردند.
اول سموئیل ۱۹:۱-۱۸
شائول به پسرش یوناتان و به همۀ خدمتگزاران خویش فرمان داد تا داوود را بکشند. اما یوناتان، پسر شائول، داوود را بسیار دوست میداشت. پس به او گفت: «پدرم شائول قصد کشتن تو دارد. بامدادان به هوش باش و در مخفیگاه مانده، خود را پنهان کن. من خواهم رفت و در همان صحرایی که تو هستی، نزد پدرم ایستاده، دربارۀ تو با او گفتگو خواهم کرد، و اگر چیزی دریافتم، تو را خبر خواهم داد.» پس یوناتان نزد پدرش شائول از داوود به نیکی یاد کرد و گفت: «مباد که پادشاه نسبت به خدمتگزار خود داوود گناه ورزد، زیرا او به تو گناهی نورزیده، و اعمالش جز نیکویی برایت در پی نداشته است. او جان بر کف نهاده، آن فلسطینی را کشت، و خداوند نجاتی عظیم برای تمامی اسرائیل به عمل آورد. تو آن را دیدی و شادمان شدی. پس حال چرا میخواهی نسبت به شخصی بیگناه خطا ورزی و داوود را بیسبب بکشی؟» شائول سخن یوناتان را گوش گرفت و سوگند خورده، گفت: «به حیات خداوند سوگند که داوود کشته نخواهد شد.» یوناتان داوود را خواند و تمامی این امور را برایش بازگفت. سپس داوود را نزد شائول برد، و او همچون گذشته در حضور شائول ماند. و اما دیگر بار جنگ درگرفت. پس داوود روانه شده، با فلسطینیان جنگید و چنان ضربتی سخت بر آنان وارد کرد که از برابرش پا به فرار گذاشتند. اما هنگامی که شائول نیزه به دست در خانۀ خود نشسته بود، روحی پلید از جانب خداوند بر او آمد. و داوود مشغول نواختن چنگ بود. شائول خواست داوود را با نیزۀ خود به دیوار بدوزد. ولی داوود خود را کنار کشید و نیزه به دیوار اصابت کرد. آن شب داوود گریخت و جان به در بُرد. و اما شائول مأمورانی به خانۀ داوود فرستاد تا مراقبش باشند و بامدادان او را بکشند. اما میکال، همسر داوود بدو گفت: «اگر امشب نگریزی و جان خود را نرهانی، فردا کشته خواهی شد.» پس داوود را از پنجره پایین فرستاد و او گریخته، جان به در بُرد. آنگاه میکال بتی خانگی برگرفته، آن را بر بستر گذاشت و بالشی از پشم بز نیز در جای سرش نهاد و آن را با جامه پوشانید. وقتی شائول مأموران برای گرفتار کردن داوود فرستاد، میکال به آنها گفت: «او بیمار است.» پس شائول مأموران را بازپس فرستاد تا داوود را ببینند، و بدیشان گفت: «او را بر بسترش نزد من آورید تا او را بکشم.» چون مأموران داخل شدند، بر بستر بتی خانگی دیدند با بالشی از پشم بز در جای سرش! پس شائول به میکال گفت: «چرا اینگونه مرا فریب دادی و دشمنم را رها کردی تا جان به در بَرَد؟» میکال پاسخ داد: «داوود به من گفت: ”بگذار بروم، وگرنه تو را خواهم کشت.“» باری، داوود گریخت و جان به در برد. او به رامَه نزد سموئیل رفت و او را از هرآنچه شائول با وی کرده بود، آگاه ساخت. سپس داوود و سموئیل به نایوت رفتند و در آنجا ماندند.
مزمور ۴۴
خدایا، به گوشهای خود شنیدهایم؛ پدران ما برایمان بازگفتند که در روزگار ایشان چهها کردی، در روزگاران پیشین. تو به دست خود قومها را بیرون کردی اما ایشان را غرس نمودی؛ قومها را مبتلا ساختی اما ایشان را منتشر گردانیدی. زیرا به شمشیر خود نبود که زمین را فتح کردند، بازوی ایشان نبود که پیروزشان ساخت. بلکه دست راست تو بود، بازوی تو و نور روی تو؛ زیرا بر ایشان نظر لطف داشتی. خدایا، تو شاه من هستی، در حق یعقوب، به پیروزیها حکم فرما! به واسطۀ توست که خصم را عقب میرانیم؛ به نام توست که مهاجمان را لگدمال میکنیم. من بر کمان خویش توکل نمیدارم، و شمشیر من مرا پیروز نمیسازد؛ بلکه تویی که به ما بر دشمنان پیروزی بخشیدهای، و بدخواهان ما را سرافکنده گردانیدهای. همۀ روز به خدا فخر کردهایم، و نام تو را جاودانه خواهیم ستود. سِلاه اما اکنون تو ما را طرد کرده و رسوا ساختهای؛ دیگر با سپاهیان ما بیرون نمیآیی. ما را در برابر خصم عقب نشاندی، و بدخواهان غارتمان کردند. ما را همچون گوسفندانِ کشتاری گردانیدی و در میان قومها پراکنده ساختی. قوم خود را بیبها فروختی، و از فروش آنها سودی نبردی. ما را مضحکۀ همسایگان ساختی، مایۀ تمسخر و ریشخند اطرافیان. ما را در میان قومها ضربالمثل ساختی؛ مایۀ سر تکان دادن در میان ملتها. رسوایی من همۀ روز در برابر من است، روی من از شرم پوشیده شده، از سخن طعنهزنندگان و ناسزاگویان، از روی دشمن و انتقامگیرنده. این همه بر ما رخ نمود، با اینکه تو را فراموش نکرده بودیم و در عهدت خیانت نورزیده بودیم. دلهایمان برنگشته بود، و قدمهایمان از راهت کج نشده بود. اما تو ما را در هم کوبیدی و به مکان شغالها بدل ساختی و به تاریکی غلیظ پوشانیدی. اگر نام خدای خود را به فراموشی سپرده بودیم، یا دست به سوی خدای بیگانه برافراشته بودیم، آیا خدا این را درنمییافت؟ زیرا او از اسرار دل آگاه است. اما ما همۀ روز، بهخاطر تو به کام مرگ میرویم، و همچون گوسفندانِ کُشتاری شمرده میشویم. خداوندگارا، بیدار شو! چرا خوابیدهای؟ برخیز و ما را تا ابد طرد مکن! چرا روی خود را پنهان میکنی و ستمدیدگی و مظلومیت ما را به یاد نمیآوری؟ زیرا جان ما به خاک خم شده، و شکم ما به زمین چسبیده. برخیز و به یاری ما بیا؛ بهخاطر محبت خود ما را فدیه ده.