آیا متوجه شدهاید که عیسی نسبت به مردم نالان یا مطرودان، چقدر حساس است؟ او گمنامان و گنگها را میشنود. او نادیدهها و نابینایان را میبیند. او حسناشدهها و لمسناشدنیها را حس میکند.
عیسی زبانِ اعمال خداست. گاهی توجه او، عمل او و کسانی که با آنها مواجه میشود، بیش از سخنان عیسی، دربارهٔ خدا با ما سخن میگویند. او با مردمان نامناسب همنشین میشود. او از دوستان و خویشاوندانش فراتر میرود تا به دیگران دست یابد. او در سراسر زندگی و خدمتش در مسیر حیات و محبت پادشاهی خدا که برای همگان است، عمل میکند.
عیسی نزد ما میآید، پس ما نیز باید نزد خدا بیاییم. خوب است بهیاد آوریم که خدمت عیسی ارتباط بسیاری به خودیها و غیرخودیها داشت. عیسی با غیرخودیها رابطهٔ دوستانه برقرار کرد؛ خودیها را نیز متوجه بیرون کرد.
عیسی بهندرت در اماکن مذهبی خدمت کرد یا شفا داد. او با آگاهی و توجه در میان مردمان مسکن گرفت. او در میان ما مسکن گرفت تا ما نیز تا ابد با او مسکن بگیریم. عیسی بار دردها و نگرانیهای ما را بر دوش میگیرد. اما یک گام فراتر میرود و نادیدگانی را که ما متوجهشان نیستیم، میبیند؛ مانند مرد نابینا در راه اریحا را. در جهان پُرمشغلهٔ ما عیسی بازمیایستد و به کسانی توجه میکند که به آنها توجه نمیشود. همچون او رفتار کنید.
دعای امروز
ای پدر مهربان!
که با فرمانبرداری عیسی
نجات را به دنیای نافرمان ما آوردی؛
ما را با ارادهٔ خودت هماهنگ ساز،
تا همهٔ آنچه را که در نجاتدهندهمان عیسای مسیح بازسازی شد،
بیابیم.
مطالعهٔ کتاب مقدس
لوقا ۱۸:۳۱ تا آخر
آنگاه آن دوازده تن را به کناری کشید و به ایشان گفت: «اینک به اورشلیم میرویم. در آنجا هرآنچه انبیا دربارۀ پسر انسان نوشتهاند، به انجام خواهد رسید. زیرا او را به اقوام بیگانه خواهند سپرد. آنها او را استهزا و توهین خواهند کرد و آب دهان بر او انداخته، تازیانهاش خواهند زد و خواهند کشت. امّا در روز سوّم بر خواهد خاست.» شاگردان هیچیک از اینها را درک نکردند. معنی سخن او از آنان پنهان بود و درنیافتند دربارۀ چه سخن میگوید. چون نزدیک اَریحا رسید، مردی نابینا بر کنار راه نشسته بود و گدایی میکرد. چون صدای جمعیتی را که از آنجا میگذشت شنید، پرسید: «چه خبر است؟» او فریاد برکشید: «ای عیسی، پسر داوود، بر من ترحم کن!» کسانی که پیشاپیش جمعیت میرفتند، عتابش کردند و خواستند خاموش باشد. امّا او بیشتر فریاد برآورد که: «ای پسر داوود، بر من ترحم کن!» آنگاه عیسی بازایستاد و امر فرمود آن مرد را نزد او بیاورند. چون نزدیک آمد، عیسی از او پرسید: «چه میخواهی برایت بکنم؟» گفت: «سرور من، میخواهم بینا شوم.» عیسی به او گفت: «بینا شو! ایمانت تو را شفا داده است.» کور همان دم بینایی خود را بازیافت و خدا را سپاسگویان، از پی عیسی شتافت. مردم چون این را دیدند، همگی خدا را سپاس گفتند.
مزامیر ۹۰
خداوندگارا، مسکن ما تو بودهای، نسل اندر نسل. پیش از آنکه کوهها زاده شوند، یا تو زمین و جهان را به وجود آوری، از ازل تا به ابد تو خدایی. انسان را به خاک بازمیگردانی و میگویی: «ای بنی آدم، بازگردید!» زیرا هزار سال در نظر تو همچون روزی است که گذشت یا چون پاسی از شب. ایشان را همچون سیلاب میروبی؛ همچون خوابند، همچون علفی که بامدادان تازه میشود: بامدادان میشکفد و میروید و شامگاهان پژمرده و خشک میشود. زیرا به خشم تو پایان میپذیریم، و به غضبت پریشان میگردیم. تقصیرهایمان را فرا رویت نهادهای، و گناهان پنهانمان را در پرتو حضورت. زیرا روزهایمان به تمامی در خشمت کاهیده میشود، و سالهایمان را چون آهی به سر میرسانیم؛ روزهای عمر ما هفتاد سال است و اگر قوی باشیم، هشتاد سال. اما مایۀ فخری در آنها جز محنت و اندوه نیست؛ زیرا بهسرعت میگذرند و پرواز میکنیم. کیست که از قدرت خشم تو آگاه باشد؟ زیرا خشم تو به عظمت ترسی است که باید از تو داشت. پس ما را بیاموز تا روزهای خود را بشماریم، تا دلی خردمند حاصل کنیم. خداوندا، برگرد! تا چند؟ بر بندگانت شفقت فرما. صبحگاهان ما را از محبت خود سیر کن تا تمامی عمرمان شادمانه بسراییم و شادی کنیم. شادمانمان گردان در عوض روزهایی که مبتلایمان ساختی، و سالهایی که بلا دیدیم. اعمال تو بر بندگانت نمایان شود و کبریایی تو بر فرزندان ایشان. لطف خداوندگارْ خدای ما بر ما باد! عمل دستهای ما را برایمان استوار گردان؛ آری، عمل دستهای ما را استوار گردان.
مزامیر ۹۲
چه نیکوست خداوند را ستودن، و در وصف نام تو، ای متعال، سراییدن؛ بامدادان محبت تو را اعلام کردن، و شامگاهان وفاداری تو را، با نوای بربطِ دهتار و نغمۀ چنگ. زیرا که تو ای خداوند، مرا به کارهایت شادمان ساختهای؛ پس در وصف اعمال دستهای تو شادمانه میسرایم. اعمال تو ای خداوند چه عظیم است، و اندیشههایت چه ژرف! مرد وحشی نمیداند و نادان این را درنمییابد که هرچند شریران چون علف برویند و بدکاران جملگی بشکفند، برای این است که تا به ابد هلاک گردند؛ اما تو ای خداوند، تا به ابد متعال هستی! زیرا که دشمنانت، ای خداوند، آری دشمنانت، بهیقین نابود خواهند شد، و بدکاران جملگی پراکنده خواهند گشت. اما تو شاخ مرا همچون شاخ گاو وحشی برافراشتهای، و روغن تازه بر من فرو ریختهای. دیدگانم شکست دشمنانم را دیده است، و گوشهایم خبر سقوط مخالفانِ شریرم را شنیده است. پارسا چون درخت خرما خواهد شکفت، و همچون سرو آزاد لبنان نمو خواهد کرد؛ آنان که در خانۀ خداوند غرس شدهاند، در صحنهای خدای ما خواهند شکفت. در پیری نیز میوه خواهند آورد و تر و تازه و سبز خواهند بود، تا اعلام کنند که خداوند راست است؛ او صخرۀ من است و در او ذرهای بیانصافی نیست.
داوران ۱۶:۴ تا آخر
چندی بعد، شَمشون در وادی سورِق دلباختۀ زنی شد دلیله نام. سروران فلسطینیان نزد آن زن برآمده، او را گفتند: «شمشون را اغوا کن و دریاب که نیروی عظیمش در چیست، و چگونه میتوانیم بر او چیره شده، در بندش کِشیم و ذلیلش سازیم. و ما هر کدام هزار و صد مثقال نقره به تو خواهیم داد.» پس دلیله به شَمشون گفت: «تمنا اینکه به من بگویی نیروی عظیمت در چیست، و چگونه میتوان تو را بست و ذلیل ساخت؟» شَمشون به او گفت: «اگر مرا با هفت زهکمانِ تازه که خشک نشده باشد ببندند، آنگاه ناتوان و همچون دیگر مردان خواهم شد.» پس سروران فلسطینیان هفت زهکمانِ تازه که خشک نشده بود برای دلیله آوردند، و او شَمشون را با آنها بست. و اما مردانی نزد دلیله در حجره به کمین نشسته بودند. و دلیله به شَمشون گفت: «شَمشون! فلسطینیان بر تو برآمدهاند!» آنگاه شَمشون زههای کمان را همچون نخ کتانی که در برخورد با آتش میگسلد، از هم گُسَست. بدینگونه، رمز قدرتش دانسته نشد. دلیله به شَمشون گفت: «اینک تو مرا تمسخر کرده، به من دروغ گفتی. تمنا اینکه مرا بگویی چگونه میتوان تو را بست.» شَمشون گفت: «اگر مرا با ریسمانهای نو که پیشتر از آنها استفاده نشده است ببندند، آنگاه ناتوان و همچون دیگر مردان خواهم شد.» پس دلیله ریسمانهای نو برگرفت و شَمشون را با آنها بست و به شَمشون گفت: «شَمشون! فلسطینیان بر تو برآمدهاند!» و مردان فلسطینی در حجره به کمین نشسته بودند. اما او ریسمانها را مانند نخی از بازوان خود گسست. آنگاه دلیله به شَمشون گفت: «تا کنون مرا به ریشخند گرفته و به من دروغ گفتهای. به من بگو چگونه میتوان تو را بست.» شَمشون گفت: «اگر هفت گیسوی سرم را با تار ببافی و آن را با سنجاق محکم کنی، آنگاه ناتوان و همچون دیگر مردان خواهم شد.» پس چون شَمشون در خواب بود، دلیله هفت گیسوی سر او را گرفت و آنها را با تار بافته، با سنجاق محکم کرد. سپس به او گفت: «شَمشون! فلسطینیان بر تو برآمدهاند!» اما شَمشون از خواب برخاست و سنجاق و چرخبافندگی و تار را برکند. آنگاه دلیله به او گفت: «چگونه میگویی مرا دوست میداری حال آنکه دلت با من نیست؟ این سه بار مرا به ریشخند گرفتی و به من نگفتی که نیروی عظیمت در چیست.» پس چون هر روز او را با سخنان خود به ستوه میآورد و بدو اصرار بسیار میورزید، سرانجام جان او به لب رسید و هر چه در دل داشت برای دلیله بیان کرده، بدو گفت: «تیغ سلمانی هرگز بر سر من نیامده است، زیرا که از رَحِم مادرم برای خدا نذیره بودهام. اگر موی سرم تراشیده شود، نیرویم از من خواهد رفت و ناتوان و همچون دیگر مردان خواهم شد.» دلیله چون دید شَمشون هر چه در دل داشت بدو بازگفته است، فرستاده، سروران فلسطینیان را فرا خواند و گفت: «بار دیگر برآیید، زیرا هر چه در دل داشت به من گفته است.» پس سروران فلسطینیان پول به دست نزد او برآمدند. دلیله شَمشون را بر زانوان خود خوابانید و مردی را فراخوانده، از او خواست هفت گیسوی سر شَمشون را بتراشد. آنگاه به ذلیل ساختن او آغاز کرد، و نیروی شَمشون از او برفت. دلیله گفت: «شَمشون! فلسطینیان بر تو برآمدهاند!» شَمشون از خواب برخاسته، گفت: «همچون پیشتر بیرون میروم و به تکانی خود را میرهانم.» اما نمیدانست که خداوند او را ترک کرده است. پس فلسطینیان او را گرفته، چشمانش را از حدقه بیرون آوردند و او را به غزه برده، به زنجیرهای برنجین بستند. و شَمشون در زندان، آسیاب میکرد. اما موی سرش پس از تراشیده شدن، باز شروع به بلند شدن کرد. باری، سروران فلسطینیان گرد آمدند تا قربانی بزرگی به خدای خویش داجون تقدیم کنند و وجد نمایند، و گفتند: «خدای ما دشمنمان شَمشون را به دست ما تسلیم کرده است.» مردم با دیدن او، خدای خویش را میستودند زیرا میگفتند: «خدای ما دشمنمان را به دست ما تسلیم کرده است، او را که زمین ما را نابود کرده و بسیاری از ما را کشته بود!» و چون سَرخوش بودند، گفتند: «شَمشون را بخوانید تا ما را سرگرم کند.» پس شَمشون را از زندان فرا خواندند، و او ایشان را سرگرم کرد. و او را واداشتند تا در میان ستونها بایستد. آنگاه شَمشون به پسری که دستش را گرفته بود، گفت: «بگذار ستونهایی را که معبد بر آنها استوار است لمس کرده، بر آنها تکیه زنم.» معبد پر از مردان و زنان بود، و سروران فلسطینیان همگی آنجا بودند و نزدیک به سه هزار مرد و زن بر فراز بام، نمایش شَمشون را تماشا میکردند. آنگاه شَمشون نزد خداوند دعا کرده، گفت: «ای خداوندگارْ یهوه، تمنا اینکه مرا به یاد آوری. خدایا، استدعا میکنم فقط این یک بار مرا نیرو ببخشی تا انتقام دو چشم خود را به یک ضربت از فلسطینیان بستانم.» آنگاه شَمشون دستان خود را بر دو ستون میانی که معبد بر آنها استوار بود، نهاد و به دست راست خود بر یکی و به دست چپ خود بر دیگری تکیه زد. و شَمشون گفت: «بگذار همراه فلسطینیان بمیرم!» سپس با تمام نیروی خود زور آورد، و معبد بر سروران و بر همۀ کسانی که در آن بودند، فرو ریخت. پس شمار کشتگانی که شَمشون در مرگ خود کشت بیش از کشتگانی بود که در زمان حیات خود کشته بود. آنگاه برادران شَمشون و همۀ خانوادهاش آمده، او را برگرفتند و با خود برده، مابین صُرعَه و اِشتائُل، در مقبرۀ پدرش مانوَخ به خاک سپردند. شَمشون بیست سال اسرائیل را داوری کرده بود.