نان روزانه

متی ۱۰:‌۱۹

اما چون شما را تسلیم کنند، نگران نباشید که چگونه یا چه بگویید.

نیکولای گئورگیتا

پس از آزمایش‌های بسیار، یک بار از من خواستند به نزد بخشدار که مردی شرور و کمونیستی قسم خورده بود، بروم. همسرم گفت: «اگر از آنجا سالم برگردی، حتماً خدا معجزه کرده است.» رفیق صاحب منصب حزب مرا برای ساعتی در راهرو منتظر نگه داشت و تازه بعد از آن به من گفتند که بخشدار می‌خواهد حالا مرا ببیند. (بار دیگر) دعا کردم: «خداوندا، لطفاً تو اول برو تو. من بدون تو می‌ترسم وارد شوم.»

صاحب منصب پشت میزش نشسته بود. با این کلمات سر حرف را باز کرد: «می‌توانستم برای کاری که کرده‌اید شما را به زندان بفرستم، اما خواستم اول ببینمتان. شما در کلوج (Cluj) بوده‌اید و بدون داشتن مجوز در آنجا موعظه کرده‌اید.» فوراً فهمیدم که به چه موضوعی اشاره می‌کند. واقعاٍ هم در دانشگاه کلوج برای دانشجویان موعظه کرده بودم. تشویقشان کرده بودم که در هفته‌ای که در پیش دارند، به خداوند وفادار بمانند. موضوع صحبتم دربارهٔ شجاعت بود، چون آنها را تهدید کرده بودند که در صورتی که به خدا ایماندار بمانند، از دانشگاه اخراج خواهند شد.
به صاحب منصب حزب گفتم که موعظهٔ کلام وظیفه من است. شروع به تهدید کرد. عجیب است که هر چه بیشتر مرا تهدید می‌کرد، آرامش خدا بیشتر در دلم موج می‌زد. آنجا نشسته بودم، سرشار از آرامش و شادمان از فرصتی که پیش آمده بود تا به‌خاطر ایمانم به مسیح مورد تهدید قرار بگیرم. به ناگاه، صاحب منصب متوجه شد که با ترساندن من کاری از پیش نمی‌برد. پرسید: «آیا نمی‌ترسی؟» فقط گفتم: «نه.» بعد در دنبالهٔ حرف‌هایش افزود: «آیا چیز دیگری هم برای گفتن داری؟» گفتم: «بله.».. و شهادت زندگیم را دادم و گفتم که خدا وی را هم دوست دارد. دیدم که در پشت میز خودش همین‌طور پایین‌تر می‌رود و بالاخره از من خواست برای روحش دعا کنم. آه که چه عظیمی، ای خداوند.

مطالب جدید

دیدگاه شما در مورد این مطلب:
این دیدگاه به‌طور خصوصی برای ما فرستاده می‌شود. بنابراین، مشخصات شما «کاملاً» محفوظ است.