متی ۲۱: ۲۸-۲۹
پسرم، امروز به تاکستان من برو و به کار مشغول شو. پاسخ داد: «نمیروم.» اما بعد تغییر عقیده داد و رفت.
نیکولای گئورگیتا
وقتی از ما میخواهند کاری را که دوست نداریم انجام دهیم، اغلب نخستین واکنشمان منفی است. در سال ۱۹۸۱ برای دیدار از کلیسایی که به تازگی شبانش را از دست داده بود، راهی آنجا شدم. دولت از ژوزف تون «خواسته» بود که از آن کلیسا برود. حالا همان یکشنبه قرار بود من در آن کلیسا موعظه کنم. آنچه در آنجا دیدم، غم و سردرگمی و نیمکتهای خالی بسیار (از ترس) بود.
با پرسشی وعظ را آغاز کردم: «آیا ژوزف تون از اینجا رفته؟» جواب دادند: «بله.» سپس سؤالی دیگر کردم: «خدای این جماعت هم همراه ژوزف رفته؟» سؤال من مثل صاعقه بر سرشان فرود آمد. همگی جواب دادند: «نه.» چنین ادامه دادم: «پس بیایید او را جلال دهیم.» یک هفته بعد، از طرف شورای کلیسا به من زنگ زدند تا ترتیب قرار ملاقاتی با شورای مزبور را بدهند. بیدرنگ فهمیدم که میخواهند از من تقاضا کنند تا شبانشان شوم. به ایشان گفتم که اگر قضیه انتصابم به شبانی است، من علاقهای به این کار ندارم و از همین پشت تلفن میتوانم بگویم که پاسخم منفی است.
در جوابم گفتند: «اما ما باز اصرار داریم شما را ببینیم.» البته نمیتوانستم از پذیرفتن درخواست ایشان سرباز بزنم. کل کلیسا برای جلسهٔ ما در روزه و دعا بودند. اعضای شورا آمدند و مدتی طولانی با هم گفتگو کردیم. ناگهان خود را در حالی یافتم که دارم به درخواست ایشان پاسخ مثبت میدهم. وقتی دریافتم که این من نبودم که «بله» را گفتم، بلکه از طرف خدا بوده، قلبم لبریز از آرامش شد. «ای پدر، نه خواست من، بلکه اراده تو انجام شود» (لوقا ۲۲:۴۲). «ای خداوند طریق خود را به من بیاموز تا در راستی تو سالک شوم» (مزمور ۸۶:۱۱). «در بهجا آوردن اراده تو ای خدای من رغبت میدارم» (مزمور ۴۰:۸).