مزمور
انتظار بسیار برای خداوند کشیدهام و به من مایل شده، فریاد مرا شنید
یان پیت
روزی به ملاقات زندانیان غار- زندان کامپالا- در اوگاندا رفتم. مکانی مخوف که عیدی امین، دیکتاتور آن کشور، زندانیان بیگناه زیادی را در آن مجازات و اعدام کرده بود. یکی از مردانی که در شرف اعدام قرار داشت، جاشوا، شبان کلیسای «Full Gospel» در کامپالا بود. جاشوا همواره دربارهی پیغام محبت و بخشایش خداوند موعظه کرده بود. در کلیسایش معجزاتی به وقوع پیوسته بود و خدا در آن کلیسا کار میکرد.
پلیس مخفی عیدی امین، گزارش داده بود که آن کلیسا به طرز چشمگیری رشد کرده و دیکتاتور هم دستور دستگیری شبان جاشوا را صادر کرده بود. او را به این غار- زندان- انداخته بودند تا روزی که اعدام شود. او به حضور خداوند فریاد کرد: «خداوندا، من میترسم! خداوندا کمکم کن. نه، من از مرگ نمیترسم، از شکنجهای که پیش از مرگ باید تحمل کنم میترسم (آنان بسیاری از زندانیان را نه با گلوله، بلکه به وسیله پتک میکشتند). خداوندا، کاری کن همان ضربه اول کاری و کشنده باشد… خواهش میکنم.»
در آن سلول تاریک معجزهای روی داد. خود جاشوا داستان را چنین تعریف میکند: «ناگهان نوری در درون سلول تاریکم درخشید. صدایی را شنیدم که میگفت: «تو تنها نیستی، من همیشه با تو هستم.» هر چه ترس داشتم یکباره محو شد و من برای ستایش خداوند زانو زدم. احتمالا با نهایت قدرتی که در حنجره داشتم سرود خوانده بودم، چون ناگهان در سلولم باز شد و دو نفر پلیس مرا از سلولم بیرون کشیدند. با خودم اندیشیدم که لحظه مرگم فرا رسیده، پس به حمد و پرستش خداوند ادامه دادم. وقتی افسر زندان مرا دید و سرودهایم را شنید، به دو پلیسی مرا آورده بودند گفت: «این مرد دیوانه شده کشتنش هیچ فایدهای ندارد. بیندازیدش بیرون.» لحظهای بعد من مردی آزاد بودم.
میخواهید آنچه آموختم را با شما در میان بگذارم؟
– ما تنها نیستیم- هرگز- هرگز.
– در پرستش کردن خدا قدرت هست.
– خدا همیشه بر همه چیز مسلط است.»
انسان بیش از این دیگر چه میخواهد؟