هیچ کلمه یا جمله‌ای قادر نیست وحشت مرا وقتی شنیدم پدرم تومور مغزی بدخیم دارد، توصیف کند. تشخیص پزشکان این بود که تومور مغزی او به اندازهٔ یک توپ تنیس است. با وجودی که از مدت‌ها قبل پدرم متوجه شده بود که مشکلی در بینایی خود دارد، اما به دکتر مراجعه نکرده بود. از وقتی وجود تومور مشخص شد، لازم بود یک‌سری از کارها به‌سرعت انجام شوند. پزشکان می‌گفتند که انجام عمل جراحی ضروری است. به ما نیز تذکر دادند که به احتمال ۸۰ تا ۸۵٪ بعد از عمل، او قادر به شناختن ما نخواهد بود. همچنین گفتند که پدرم بعد از عمل جراحی مجبور خواهد بود حرف‌زدن و راه‌رفتن را دوباره یاد بگیرد. البته تمام اینها بستگی به موفقیت‌آمیز‌بودن عمل و زنده‌ماندن پدرم داشت. نمی‌توانستم زندگی بدون پدرم را  تصور کنم. آن موقع من ۱۳ سال داشتم. 

چیزی که شرایط را دشوارتر می‌کرد، این بود که پدر و مادرم از یکدیگر جدا شده بودند. من و خواهرم در طول هفته با مادر بودیم و تعطیلات آخر هفته پیش پدرم می‌رفتیم. بنابراین، زمان برای زندگی در کنار پدری که دوستش داشتم کمتر و کمتر می‌شد. آیا خدا قصد داشت او را از من بگیرد؟ از همه چیز و حتی از خدا عصبانی بودم. آیا این نوعی مجازات بود؟ 

روزی که قرار بود پدرم را جراحی کنند، همهٔ ما با نگرانی و دلهره در اتاق انتظار نشسته بودیم. نمی‌توانید تصور کنید که زمان چقدر آهسته می‌گذشت. من در گوشه‌ای نشسته و برای پدری که اکنون زیر تیغ جراحی بود، دعا می‌کردم. به‌خاطر خواهر و مادرم که به اندازهٔ من نگران بودند، باید روحیهٔ خودم را حفظ می‌کردم. اما مدت زیادی نتوانستم حفظ ظاهر کنم. به‌سرعت خودم را به دستشویی رساندم و به شدت گریه کردم. در آن وضعیت، یاد آیه‌ای از کتاب اشعیا افتادم که همیشه آن را دوست داشتم: «مترس، زیرا که من با تو هستم و مشوش مشو زیرا من خدای تو هستم تو را تقویت خواهم نمود و البته تو را معاونت خواهم داد و تو را به دست راست عدالت خود دستگیری خواهم کرد.» (اشعیا ۱۰:۴۱) این آیه همواره باعث آرامش من می‌شد و در آن شرایط نیز به‌طور خاصی برای من تسلی‌بخش بود. 

به‌طرز معجزه‌آسایی، عمل جراحی پدرم موفقیت‌آمیز بود. او ذره‌ای از حافظهٔ خود را از دست نداده بود و چند ماه بعد از عمل، توانست زندگی عادی خود را ادامه بدهد. همه چیز به ظاهر خوب بود. از همه مهم‌تر برای من این بود که پدرم زنده است. یک‌سال بعد از این ماجرا، پدرم طی تماسی تلفنی با مادرم، همهٔ ما را برای تعطیلات آخر هفته به خانه‌اش دعوت کرد. این موضوع جدیدی نبود، چون اغلب آخر هفته را با هم می‌گذراندیم. همراه مادرم به آنجا رفتیم. زمانی که از ماشین پیاده شدم، تغییر ظاهر پدرم توجه مرا جلب کرد. موهای بلند و طلایی رنگش که قبلاً تا شانه‌هایش بود، اکنون بسیار کوتاه و کم‌پشت شده و به قهوه‌ای تغییر رنگ داده بود. از این تغییر او خوشم آمده بود! من و خواهرم همیشه به او می‌گفتیم که بهتر است موهایش را کمی کوتاه کند، اما او هیچ‌وقت اعتنا نمی‌کرد. ظرف چند دقیقه با دیدن سایهٔ غم در چهرهٔ مادر، نامادری و پدرم شادی ما به پایان رسید. ناگهان احساس کردم درونم خالی شد. می‌دانستم که اتفاقی افتاده است. پدر از من و خواهرم خواست که کنار او بنشینیم. فضای خانه آنقدر متشنج بود که حس می‌کردم نفس‌کشیدن برایم سخت شده است. پدرم در‌حالی‌که سعی داشت گریه نکند گفت که تومور برگشته است. در عکس‌برداری MRI برای آزمایش سالیانه، تشخیص داده شده بود که تومور مجدداً رشد کرده است. پزشکان بالاترین میزان پرتو درمانی را در کنار شیمی درمانی با دوز بسیار بالا برای او تجویز کرده بودند. همچنین گفته بودند که به‌خاطر رشد مجدد تومور، نمی‌توانند کار زیادی انجام بدهند و پدرم باید بپذیرد که این تومور در نهایت به زندگی او پایان خواهد داد. در قبال واقعیتی مثل این، چه واکنشی خواهید داشت؟ پدرم را موقع پرتو درمانی دیدم. سه بخش از سر او تحت تابش قرار می‌گرفت و موهای آن قسمت‌ها کاملاً ریخته بودند. مشاهدهٔ وضعیت او در حین شیمی‌درمانی به مراتب دشوارتر بود. با اینکه پدرم مرد قوی‌بُنیه‌ای بود، اما داروها او را ضعیف ‌کرده بودند. او اشتها و حوصلهٔ خود را از دست داده بود، ولی تسلیم نمی‌شد و نومیدانه سعی داشت زنده بماند. 

خوشبختانه، این بار نیز پدرم جان سالم به‌دَر برد و از سه سال پیش به این طرف نشانی از وجود تومور دیده نشده است. در تمام طول این مدت شاهد قوت‌گرفتن ایمان پدرم و عمیق‌تر‌شدن رابطهٔ او با خدا بوده‌ام. او خدا را برای همه چیز ستایش می‌کرد و هیچ‌گاه منفینگر نبود. دیدن او سبب احیا و تقویت ایمان خودم شد و به من شهامت بخشید که متکی به وعدهٔ خدا باشم: «مترس زیرا من با تو هستم.» من این آیه را در ذهنم این‌گونه تکرار می‌کنم: «وحشت نکن، دلسرد نباش چون من خدای تو هستم.» وقتی فکر می‌کنم که در آن ایام سخت و رنج‌آور چطور ایستادگی و تحمل کردم، به‌یاد می‌آورم که خداوند گفته بود: «تو را تقویت خواهم نمود و البته تو را معاونت خواهم داد.» زمانی که با تعجب از خود سؤال می‌کنم که چگونه در این نبرد پیروز شدیم باز هم وعده خدا به یادم می‌آید که: «تو را به دست راست عدالت خود دستگیری خواهم کرد.» 

 می‌دانم اگر خواست خدا این بود که پدرم را ببرد، بدون شک او را به مکانی عالی و مبارک می‌برد. در آن‌صورت، باز هم ما پیروز بودیم. 

هر روز، برکتی از خداست. در نهایت، آموختم که مهم نیست شرایط ما چقدر وحشتناک، نومیدکننده و دشوار به‌نظر بیاید؛ چون خدا در آن لحظه نیز حضور دارد و ما را با «دست راست عدالت» خود «تقویت» خواهد کرد، «معاونت» خواهد نمود و «دستگیری» خواهد کرد. همچنین فهمیدم که خدا این وعده را نه فقط در طول رنج‌‌های پدرم نسبت به من و خانواده‌ام عملی کرد، بلکه هر روز در همین زندگی معمولی هم به روش‌های مختلف آن را انجام می‌دهد. اکنون در دانشکده تحصیل می‌کنم و مثل همیشه، زندگی مملو از انتخاب‌ها و تصمیم‌گیری‌هاست. شکر که خدا هرگز عهدشکن نیست، او هر روز در همه جا با من است. خداوند صخرهٔ من است. با حضور خدا در مرکز زندگی‌ام، همه چیز را در دست‌های او می‌بینم. من از خدا برکت یافته‌ام و این خیلی فراتر از شکرگزاری‌کردن است. 

میشله لانگوفسکی

مقالات مرتبط

دیدگاه شما در مورد این مطلب:
این دیدگاه به‌طور خصوصی برای ما فرستاده می‌شود. بنابراین، مشخصات شما «کاملاً» محفوظ است.