فهرست مطالب این مجموعه
چـیـن: خانم هان
ملاقات نینگ در زندان
هــان به مجــرد دریافت اجازهٔ ملاقات، برای دیــدن نینگ به زندان رفت. او برای انجام آن دیدار مســافرت نصف روزهای را انجام داد. او و نینگ درحالیکه توســط میلههای آهنی زندان از هم جدا شده بودند، امکان صحبت یافتند، اما نمیتوانستند حتی دست یکدیگر را در دست بگیرند. نینگ برای آرام ساختن هان خود را تمیز و سالم نشان میداد، اما هان متوجه شد که او بهگونهای قابلتوجه لاغر شده بود.
در ابتدا هیچ یک از آنها نمیدانســت که چه بگوید، بهطوری که به سادگی در برابر هم ساکت نشستند، در حالی که ذهنی مملو از پرسش و صحبت داشــتند. سرانجام نینگ پرسید: «بچهها چطورند؟ با موضوع زندانی شدن من چه برخوردی داشتند؟»
هــان به او توضیح داد که آنها دورهٔ شــوک اولیــه را گذراندهاند و بهنظر میآید که توانایی رویارویی با مســئله را یافتهاند اگرچه بهنظر میرســد که وانگ تا حدی در خود فرو رفته است. او به نینگ قول داد که به مجرد دریافت اجازه، آنها را به دیدن پدرشان خواهد آورد.
هان پرســید: «اما تو چطور؟ برای تو سخت است؟» او میباید مراقب ســخنانش میبود، زیرا نگاهبانی در نزدیکی ایشان ایستاده بود و آنها را تماشا میکرد و سخنانشان را میشنید.
او در حالی که قصد داشــت سرحال دیده شود گفت: «خب، آنها مرا در تمام ســاعات روز به کار بافتن راکتهای بدمینتون گماردهاند؛ کار دشواری است و روزها طولانی، اما در کُل خوبم.»
نینگ پس از کار در کارخانهٔ راکت بدمینتون به قســمت خشکشویی زندان منتقل شد و در آن جا، تمام روز لباس اتُو میکرد. سپس کار او به آشپزخانه منتقل شد و او در آن جا به سرآشپز در پخت غذای زندانیان کمک میکرد. در آن ایام هان اجازه یافت تا شــوهر خود را در رستوران زندان ملاقات کند؛ در آن جا آنها فرصت یافتند تا صحبتی خصوصیتر داشته باشند.
هــان در یکــی از ملاقاتهایش در حالی که صورتش از خوشــحالی میدرخشــید در گــوش نینگ زمزمه کرد و گفت: «مــن برای تو چیز غافلگیرکنندهای دارم.» او نگاهی به اطراف انداخت تا مطمئن شــود که کســی آنها را تحت نظر ندارد؛ ســپس از زیر پیراهن خود کتاب مقدس چینی کوچکی درآورد.
نینگ به سختی میتوانست به چشمان خود اعتماد کند. او آن هدیهٔ گرانبها را در آغوش کشــید و گفت: «خیلی متشکرم، هیچ چیز دیگری نمیتوانست مرا تا این حد خوشحال کند.»
در ملاقات بعدی نینگ صورتی خوشحال و باز داشت. او اعتراف کرد که سلول او نمناک و سرد است، تختخواب چوبی او نامناسب و پتویی کثیف دارد. اما او با شادی به هان گفت: «من ساعت پنج صبح برمیخیزم تا با خداوندم رازگاهی داشــته باشم. از این که دوباره کتاب مقدس دارم بسیار مسرورم. من تمام اوقات فراغت خود را به مطالعهٔ کتاب مقدس و دعا میگذرانم.» هان خود میتوانست تغییری را که کلام خدا در زندگی او ایجاد کرده است، مشاهد کند.
شغل او در زندان شکل بهتری یافت. نینگ خندید و گفت: «حالا من سرپرست آشپزخانه شدهام، بنابراین نباید سخت کار کنم. من همچنین برخی از کارهای اداری زندان را نیز انجام میدهم. زندگی من به واقع در مقایسه با آن چه که پیشتر بود بسیار فرق کرده است. من اوقات فراغت خوبی برای مطالعهٔ کتاب مقدس دارم.»
مطابق روال معمول پیش از این که خود هان تمایلی به رفتن نشــان دهــد نگهبان به وی اشــاره کرد که وقت رفتن اســت، با این حال آن ملاقات، روحیهبخش بود و هان روحیهٔ خوبی داشت.
ملاقات هر دو هفته یکبار برای هان به روالی عادی بدل شد. بچهها همواره مشتاق فرارسیدن زمان ملاقات تعیینشدهٔ خود بودند، اما دیدن پدر پشــت میلههای زنــدان ضایعهای تکاندهنده بــود. به مرور زمان اعضای کلیســا نیز اجازه یافتند با نینگ ملاقات کنند. گریه و دعا حین انجام ملاقات بهطور مطلق ممنــوع بود. اما با وجود این محدودیتها ، ملاقاتکنندگان همواره سبب تشویق مؤثر نینگ میشدند.
روزی نینگ با یادآوری یکی از پاتریارکهای عهدعتیق به زنش گفت: «هان، دعا کن تا من هم مثل یوســف شوم. دعا کن تا خدا مرا در دورهٔ پس از آزادی بیش از پیش به کار بگیرد. من در این جا چیزهای زیادی آموختم. خدا وجود مرا در زندان به جهت عمل نیکو به کار میگیرد!»
در همــان حال که اوضاع نینگ رو به بهبودی میرفت، هان و بچهها برخی مواقع با مشــکل روبهرو میشدند. همســایههای غیرمسیحی آنها را تحقیر میکردند. چه کســی دوست دارد با خانوادهٔ فردی زندانی معاشرت کند؟
از آن جایی که مدرسهٔ بچهها در روستای خودشان نبود و در نزدیکی شــهر قرار داشت، بچهها ســعی داشــتند که اوضاع خانوادهٔ خود را از همکلاســیها پنهان کنند. اما به مرور زمان مشکلات یولانگ آغاز شد. زیرا شــهرت یافت که وی دختر فردی ضد انقلاب اســت. سرانجام هان مجبور شــد تا دختر خود را از آن مدرسه خارج کند و به مدرسهٔ دوری در شهر، جایی که کسی از اوضاع نینگ خبری نداشت بفرستد.
یولانگ بســیار دلتنگ پدرش بود و اغلب پس از بازگشت از ملاقات وی در زندان، ســاعتها گریه میکرد. هان روزی مشــکل یولانگ را با دوســتش سُو درمیان گذاشت و گفت: «ایکاش میدانستم چطور به او کمک کنم.» هان با مشاهدهٔ سرازیرشدن اشکهای دخترش به شدت ناراحت میشــد و به ســتوه میآمد. هان ادامــه داد و گفت: «تمام آن چیزی که من برایش انجام میدهم، دعا کردن است. میدانی دیروز چه گفت؟ او به من گفت، میخواهم همانند پدرم باشم. من هم میخواهم همان کاری را انجام دهم که او میکرد.»
هان تبســمی کرد و گفت: «من بســیار خوشــحالم که او پدرش را سرزنش نمیکند بلکه به او افتخار میکند.»
اعضای کلیســای خانگی نینگ و هان، به کمک مالی به هان و بچهها ادامه دادند. آنها همگی دلشــان برای نینگ و خدمت او تنگ شده بود، اما در غیبت او به رشد خود ادامه دادند. آنها خدمات نینگ را بین خود و هان تقســیم کردند. هان برخی مواقع موعظه میکرد، کاری که پیش از دستگیری نینگ جرأت انجام آن را نداشت.
یکشنبهای در حین جلســهٔ عبادتی، او احساسات شخصی خود را با گروه به مشارکت گذاشــت. «نینگ پیشتر درخت بزرگ من بود» آنها میتوانستند تصویری را که هان در موردش سخن میگفت بهطور کامل درک کنند، زیرا آن چیزی شناخته شده و معمولی در روستاهای چین بود. «من میتوانســتم زیر سایهٔ شاخههای قدرتمند نینگ پنهان شوم. او همواره مرا از ســختیهای زندگی محافظت میکرد، اما حالا احساس بیپناهی میکنم. من میتوانســتم بر او تکیه کنــم و او بار مرا تحمل میکرد. در جایگاه همســر، اغلب دوست داشتم که مرا هدایت کند. او هــادی و محافظ من بود. او همــواره رُکنی قدرتمند در زندگی خانوادهٔ ما بود، اما حالا اوضاع دگرگون شده است. حالا درخت قطع شده و من دلتنگ پناه او هستم.»
هان در دل خود میدانست که در حال فراگیری درسی دشوار است. همسر او دیگر نمیتوانست حامی بنیادین زندگی او باشد. عشق هان به نینگ به حدی میرسید که تنها خدا سزاوارش بود. خدا همواره آن جا بود و هیچکس هرگز نمیتوانســت او را از هان جدا کند. او در کلامش وعده داده بود که هرگز او را ترک نخواهد گفت و فراموش نخواهد کرد (عبرانیان 31: 5).
نه فقط خدا به هان مدد رســاند، بلکه دیگر مسیحیان نیز به او یاری رساندند. چند ســال پس از زندانی شــدن نینگ، هان مجال رفتن به پکن را یافت. او در مورد دشــواریهای برخی از رهبران محبوب کلیسا و اســتقامت آنها در دوران مائو تســهتونگ و بهطــور خاص در دوران انقلاب فرهنگی مطالبی شــنیده بود. مســیحیان در بســیاری از نقاط جهان، شــهادات وانگ مینگ داوو، ســموئیل لمب، و آلن یوآن را بسیار ارزشــمند میشــمردند. زمانی که هان دریافت که آلن و آلیس یوآن هنوز در قید حیاتاند و در بیجینگ بهســر میبرند، تصمیم گرفت تا به ملاقات ایشــان برود. آنها به دلیل زندانی شدن آلن به مدت بیســت و دو سال از یکدیگر جدا زندگی کرده بودند و هان مطمئن بود که میتوانند پند و تشویقهای با ارزشی برای او داشته باشند…
«این داستان ادامه دارد…»