فهرست مطالب این مجموعه
کشوری در آسیای مرکزی: سارا به خانه میآید!
گولجا برای دیدن خواهرشوهرش سارا، بیتابی میکرد. دوستی و صمیمیت آنها بیش از این نسبت سببی بود. در واقع آنها دوستان نزدیک و عزیزی برای یکدیگر بهشمار میرفتند و گولجا بسیار دلتنگ او شده بود. مردم زیادی بهعلت رکود موجود از محل زندگی خود که مناطقی زراعی به شمار میرفت، خارج شده بودند. از آن جایی که سارا نیز نمیتوانست کاری در محل تولد خود بیابد به پایتخت کشور نقل مکان کرده بود. فاصلهٔ محل مذکور تا خانه، مسافتی معادل دو روز رانندگی بود. گولجا در روزهای سخت با خود میاندیشید که آیا خدا در آن نقاط دوردست آنها را فراموش کرده است؟ اما امروز تمام آن دلتنگیها رنگ باخته بود، سارا در راه بود و گولجا نمیتوانست بیش از آن منتظر دیدار او بماند.
اما چند ساعت طول کشید تا آنها بتوانند فرصت مناسبی بیابند و بهاتفاق در گوشهای از اتاق پذیرایی مُحقر بنشینند و چایی بخورند.
گولجا در حالی که با دست به آرامی تشکهای رنگی اتاق پذیرایی را لمس میکرد، از سارا پرسید: «اینها را میپسندی؟» آن تشکها قسمت عمدهای از تزیین منزل او را تشکیل میدادند. در آن کشور تشکها در طول روز صندلی و در شب تختخواباند.
اما سارا علاقهٔ چندانی به تشکهای گولجا نشان نداد و با بیصبری به وی گفت: «بیا ببینم، راز تو چیست؟»
گولجا در حالی که لباس بنفشرنگ خود را مرتب میکرد و قسمتی از موی سیاه خود را پشت یکی از گوشهایش میانداخت، لبخندی زد و گفت: «من باردار هستم! سارا، من خیلی هیجانزدهام! بهغیر از سلیمان به هیچ کس دیگری نگفتهام، اما وقتی شنیدم که میآیی، خواستم تو اولین نفر باشی.»
چشمان سیهفام گولجا از شادی برق میزد. با اینکه او در آسیای مرکزی بهدنیا آمده و پرورش یافته بود، اما به مردمان آسیای مرکزی و حتی قفقازیها شباهتی نداشت. سارا همواره حسرت زیبایی عروس خودشان را خورده بود، چهرهٔ گولجا شباهتی به چهرهٔ مغولی سارا و برادرش سلیمان که شوهر گولجا بود، نداشت.
سارا داد زد و گفت: «گولجا، من خیلی خوشحالم! این بچه همهٔ ما را بسیار شاد خواهد کرد!»
این بچه نخستین برادرزادهٔ سارا بهشمار میآمد و شنیدن خبر عمهشدن برای سارا بهراستی خوشحالکننده بود. در همان حال که گولجا چای دیگری میریخت، آن دو دوست به صحبت و خندهٔ خود ادامه میدادند. آنها چیزهای زیادی برای گفتن داشتند.
بااینحال، سارا برای نقل خبر خود تا انتهای شب، یعنی زمانی که برادرش به خانه رسید صبر کرد؛ زیرا او میخواست برادرش نیز آن را بشنود.
او صحبتش را زمانی آغاز کرد که برای خوردن شامی که شامل نان، خورشت سبزی و میوه بود دور هم نشسته بودند: «میخواهم شما بدانید که چه اتفاقی برای من رخ داده است. چند ماه پیش، یکی از دوستانم در محل کار مرا دعوت کرد تا در عبادت جلسهٔ خانگیای که او میزبانش بود، شرکت کنم و من تنها برای خشنودکردن او به آن جا رفتم. مطمئنم که شما میدانید مذهب برای من هیچگاه جالب نبوده است.»
سلیمان سر خود را تکان داد و گفت: «این چیزی است که ما راجع به آن در خانه هرگز صحبت نکردهایم، والدین ما خود را مسلمان میدانند، اما من هرگز متوجه نشانی از ایمان مذهبی در زندگی آنها نشدهام.»
… سارا ادامه داد و گفت: «وقتی که من در آن جلسه بودم، چیزی مرا به شدت تحتتأثیر قرار داد»… سارا به برادر و عروسشان نگاه میکرد تا واکنش آنها را بسنجد. بهنظر میرسید که آنها گوش میدادند. سارا اینطور نتیجهگیری کرد: «من در ابتدا به آن ایمان نیاوردم، اما نتوانستم از فکرکردن راجع به آن چه که شنیدهام بازایستم… من مسیحی شدهام، نمیتواستم بیش از این منتظر گفتن این خبر به شما باشم، و همین دلیل آمدنم به اینجاست… آیا میخواهید به عیسی اعتماد کنید؟ آیا قصد توبه دارید؟… اتاق کاملا ساکت بود…
«این داستان ادامه دارد…»