بسیاری از مواقع خدا ارادۀ خود را متکی به زنان بسیار غریب میکند – روت
بخش اول
روت برای پیروی از مادر شوهر خود که قصد بازگشت به اسرائیل را داشت، ریسک بسیار بزرگی را پذیرفت. تمام این تصمیم، بهخاطر محبتی بود که نسبت به مادر شوهر خود داشت. روت احتیاجی به رفتن نداشت. او هیچ تعهدی در قبال نعومی نداشت. از طرفی نعومی هم مایل به آمدن او نبود؛ چرا که میدانست احتمالاً روت به فاحشگی کشیده خواهد شد. توجه کنید،روت یک زن خارجی بود که قصد سفر به اسرائیل را داشت. جایی که خارجیها ناخوشایند بودند. او شوهر خود را از دست داده بود و نمیتوانست انتظار موقعیت اجتماعی مناسبی را داشته باشد. میتوان گفت که او یک غریبۀ غیرقانونی بود و در نهایت با این جابهجایی، موقعیت اجتماعی او به سطح یک زن بیپناه تنزل پیدا میکرد. او از داشتن یک خانوادۀ واقعی که او را حمایت کنند، محروم بود. مردان میتوانستند او را مطابق میل خود مورد سوء استفاده قرار دهند. چه دورنمایی! با این وجود، او تصمیم به رفتن گرفت. باری، ما از این داستان مطلعیم. او برای خوشهچینی به مزارع میرود و در این کار ناموفق است، اما یک مرد مهربان بهنام بوعز، متوجه او شده، به مردان خود اخطار میدهد که «او را لمس مکنید». از آنجایی که او دستمزد آنها را میدهد، آنها هم به هرچه او میگوید گوش میدهند. دستکم، روت مورد تحقیر قرار نمیگیرد. نعومی دربارۀ این لطف و مهربانی میشنود، پس تصمیم میگیرد رویارویی خاصی بین این دو ایجاد کند که کارگردانی آن فقط از عهدۀ مادر شوهرهای یهودی بر میآید. روت خیلی زود نامزد بوعز میشود. او دیگر در امان است، یک بیگانه در سرزمینی بیگانه، ولی در امان.
در امان و با اهمیت. او پسری میزاید و بدین ترتیب در شجرهنامه مسیحایی وارد میشود. غریبهای معمولی، که جزوی از خانوادۀ خدا میشود.
زمانی که من دانشجوی دانشکدۀ الهیات فولر بودم، ما را به قسمت جنوبی مرکز لس آنجلس بردند، جایی که ما با مسیحیانی که در منطقهای محروم و خشن در بین سیاهان کار میکردند، ملاقات کردیم. این خادمین تا حدودی مؤدب بودند، اما یک چیز را برای ما مشخص کردند: «تمام شما مسیحیان سفیدپوستی که از طبقۀ متوسط هستید، هرگز به خاطر خود راه ندهید برای خدمت به اینجا بیایید؛ زیرا به اینجا هرگز تعلق نخواهید داشت. شما صرفاً مناسب این کار نیستید».
این سخن واقعاً باعث ناراحتی من شد. در دوران جوانیام، دو کتاب مسیحی جزو کتابهایی بود که مطالعه آنها ضروری بود: «صلیب و چاقوی ضامندار»، نوشتۀ دیوید ویلکرسون و «قاچاقچی خدا»، نوشتۀ برادر اندرو. هر دو کتاب در این مورد بود که چگونه خدا اشخاص را در جایی که کاملاً نسبت به آن بیگانه هستند، بهکار میبرد. این اشخاص مناسب نبودند. ویلکرسون به میان باندهای تبهکار اسپانیاییزبان شهر نیویورک رفت. او یک سفیدپوست از طبقۀ متوسط بود که هیچگاه در عمرش چاقوی ضامندار در دست نگرفته بود. اما او به خوبی از عهدۀ کار برآمد و بسیاری از اعضای باند مائو مائو توسط شهادت او ایمان آوردند. مشهورترین آنها نیکی کروز. به همین سان برادر اندرو. او یک هلندی بود، نمیتوانست حتی یک کلمه به زبانهای اروپای شرقی صحبت کند و با این وجود، به شکل حیرتآوری توسط مسیحیان آنجا پذیرفته شد. وی در ادامه، بانی سازمانی مسیحی شد که از طریق آن مسیحیان در غرب بتوانند برای تشویق مسیحیان در کشورهای تحت جفا به آنجا سفر کنند.
نه، شما نباید بگویید: «تو هرگز از عهدۀ آن بر نمیآیی»، این به خدا مربوط است. او غریبان را برای انجام ارادهاش بهکار میبرد.
باز هم نمونۀ خوبی از کشور چین میآورم. بگذارید او را کتی بخوانیم. کتی دانشجویی در کالیفرنیا بود که یک روز احساس کرد برای رفتن به کشور چین خوانده میشود. او علاقهای به چین نداشت. هیچ دوست چینیای هم نداشت. اما صدا واضح بود! و شش ماه بعد از آن، او در کالجی در شمال غربی چین در فضای مغموم یک شهر صنعتی، مشغول تدریس زبان انگلیسی بود.
من به آن شهر رفتهام. وحشتناک است! مملو از کارخانجات ذوب فلز و تولید لوله، پوشیده از دود غلیظ و برف در بیشتر طول سال و تعداد بسیار معدودی از خارجیان.پس از یک سال، کتی تصمیم گرفت که به آمریکا برگردد….