سلام به همگی،
مخصوصاً به نوجوونهای همسن خودم… اهمیتی هم نداره کجا زندگی میکنین یا به چی اعتقاد دارین… امروز درد دلم با خیلی از شماها مشترکه!
راستش چند وقت پیش هر از گاهی بهشدت احساس افسردگی میکردم، درست مثل یه حمله عصبی… دفعههای اولی که اینجوری شدم نمیفهمیدم چیه! فقط بهشدت بهم ریخته بودم، احساس میکردم همه چیز داره سختتر میشه و اگر اون موقعها توی خونه تنها بودم خیلی شرایط مناسبی نداشتم!
انگار که یهدفعه بیفتی توی یه دره سیاه، وادی سایه مرگ!!
وقتی فکر میکنم که چه فکری منو به این نقطه کشوند، سرنخ مهمی دستگیرم نمیشه؛ ولی میدونم که اصلاً ربطی به شرایط اطرافم یا حتی روابطم نداشت، نه اونا باعثش شدهبودن و نه میتونستن حلش کنن… بعد از یه مدت شرایط سختتر شد تا جایی که شب، موقع خواب اینقدر غصهام میگرفت که میرفتم زیر پتو و بالشتم رو گاز میگرفتم تا بیصدا گریه کنم. چون نمیدونستم از چی ناراحتم! ولی احساس میکردم اگه همین الان گریه نکنم خفه میشم… این شرایط برای کسی مثل من (منظورم از لحاظ شخصیتیه) خیلی خیلی عجیب بود… هرچند اون موقع فشارهایی هم روم بود، اما وقتی اینجوری میشدم هیچکدوم از اونا منو ناراحت نمیکردن… این غم عجیب، بزرگ و دردناک بود… و آخر این خط این بود که دیگه به هیچچی اطمینان نداشتم… حتی به محبتی که از مادرم میدیدم، این واقعاً از عجیبترین چیزها برای منه، چون بهنظرم واقعاً مادر خوبی دارم! اما توی اون لحظهها همه چیز زشت بود، همه چیز دروغی بود و همه نقش بازی میکردن… آخرین کاری که میتونستم برای خودم بکنم این بود که با تمام وجودم توی دلم داد میزدم: «هر چیزی رو که از من بگیری حق نداری خدا رو ازم بگیری !!! حق اینکار رو نداری!»
اون لحظه موضوع هیچ ربطی به خدا نداشت! در واقع تمام دفعات موضوع هیچ ربطی به خدا نداشت. از یه شک ساده به درستی کاری که داشتم انجام میدادم شروع میشد تا شک به کل دنیا و قواعد و قوانین توش، روابط، احساسات و علایق… حتی بارها خودم رو یه هیولا میدونستم… مثل یه آدم شیاد که خوب بلده نقش بازی کنه و همه رو بازی بده…. یه مورد عجیب دیگه درباره این ماجراها این بود که اگر کسی وسط این ماجراها میرسید یه جوری به حالت عادی برمیگشتم که انگار هیچچی نشده، اما سنگینی عجیبی رو توی قلبم احساس میکردم!!
من اصلاً بچهای نبودم که فاز افسردگی برداره یا توی هر ماجرایی جنبه منفی رو ببینه… از آهنگ غمگین گوشدادن متنفر بودم و بهنظرم نالهکردن و احساس بدبختیکردن، بیفایدهترین و بیمعنیترین کار دنیا بود! همیشه با خودم میگفتم اگه از این راه نمیشه خب یه راه دیگه رو امتحان کن! همیشه راهی هست! پایان همه چی خوبه! خواستن توانستن است… شاید ۹۰ درصد مسائلی که برای همسنام سخت و طاقتفرسا بود بهنظر من یه کار منطقی و عادی بود که باید انجامش میدادی و ازش رد میشدی!
نمیدونم دقیقاً از کی این تغییرات شروع شد، ولی میدونم که احتمالاً مربوط به نوجوونیه…
راستش باید اینو اعتراف کنم که اگر من مسیحی نبودم مطمئناً…، متأسفانه مطمئناً تا این سن زنده نمیموندم…
تمام بارهایی که این اتفاق برام افتاد فقط یک نقطه روشن درونم باقی موند و منو از اون حال نجات داد. اون نقطه کوچیک و نورانی، باورم به «بودن خدا» بود… میدونم این جمله برای خیلی از نوجونا کلیشهایه… ولی خدا هست… نه مثل یه پیرمردی که توی آسموناست تا اگه خطا کردین دعواتون کنه یا سعی کنه کل زندگی و افکارتون رو کنترل کنه! نه خدایی که ساخته عقل بشر و نیاز غریزیشه! نه،… خدایی که واقعاً اینجاست تا شما رو از تاریکیهای اطرافتون نجات بده!
شاید ۵۰ درصدنتیجههایی که توی اون دوران افسردگی بهش رسیدم واقعی بودن، حتی خیلی از اشتباهاتی که به خودم نسبت دادم!… اما هر بار خدا اونجا بود تا منو از تاریکترین وادیها هم نجات بده!… منظورم از جملهای که بالای این پاراگراف گفتم رو متوجه شدید؟؟ بله مطمئنم اگر مسیح برای من اینجا نبود، من در طی این حملهها دست به کارای احمقانه میزدم! بنا به دلایلی از این بابت مطمئنم!
من به این که خدا وجود داره ایمان دارم! شاید نتونم برای شما مدرک علمی یا عینی بیارم! اما اینو باید بدونید که ایمان یعنی اعتقاد داشتن بدون دیدن! نه اینکه امیدوار باشی یا دنبال مدارک عینی برای ایمانداشتن بگردی! هرچند گاهی واقعاً اتفاق میافته که اثر دستای خدا رو توی زندگی بشه دید! تا حالا اینو تجربه کردین؟؟؟
شاید بهتره خودتون از خدا بخواید که خودشو نشونتون بده!
خدا همیشه مشتاق شماست! اگر الان اینو درک نمیکنید مطمئنم که یه روزی با تمام وجود میفهمیدش!
دختری از ایران