بسیاری از مواقع خدا ارادۀ خود را متکی به زنان بسیار جوان میکند – مریم.
بخش اول
سؤال: زمانی که مریم نامزد یوسف بود، چند سال داشت؟
پاسخ: حدوداً سیزده سال!
بله درست است. این نامزدی، رسم معمول در فلسطین قرن اول بود و هیچ دلیلی بر مخالفت با آن وجود ندارد. مریم در اوایل نوجوانی به نامزدی یوسف درآمده بود. بعضی از محققین بر این گمان هستند که او میتوانست به جوانی یک دختر ۱۱ ساله و یا حداکثر ۱۵ ساله باشد.
نکته اینجاست که مریم نوجوان آبستن پسر خداست!
تعجبی نیست که او در سرود ستایش خود میگوید: «و روحم در نجات دهندهام خدا، به وجد میآید، زیرا بر حقارت کنیز خود نظر افکنده است. زین پس، همۀ نسلها خجستهام خواهند خواند» (لوقا ۱: ۴۷-۴۸).
اگر شما از کلیسایی با رسوم عبادتی میآیید، با سرود پرستشی مریم آشنا هستید (روحم خدا را تجلیل میکند)، سرودی که هر روز در دعاها خوانده میشود. این سرود چه پیام بینظیری دارد. شما هیچوقت برای انجام ارادۀ خدا خیلی جوان، خیلی پیر، خیلی حقیر و خیلی گرسنه نیستید!
برای انجام ارادۀ خدا هیچکس بسیار جوان نیست. افرادی چون بیل برایت، لورن کانینگهام و جورج ورور خیلی زود این را در زندگی خود درک کردند. این آگاهی آنها باعث شد که در نیمۀ دوم قرن بیستم، انقلابی در دنیای خدمات بشارتی به وجود بیاید. این مردان دریافتند که جوانان کلیسا (غالباً دانشجویان)، مقاومت ناپذیرترین مبشرین پادشاهی خدا هستند. آنها ترکیبی از شور و شوقی وافر و سادگی خیرهکنندهای با خود دارند که آنها را تبدیل به مبشرینی باورنکردنی میکند. آموزش آنها زمانگیر نیست. برای خواب به هتل پنجستاره نیاز ندارند؛ و برای رساندن پیام انجیل، بدون هیچ هراسی به خیابانها میروند و یا حاضر به انجام هر کار دیگری هستند. به همین دلیل است که سازمانهایی چون:
Campus Crusade – Youth with a Mission – Operation Mobilisation
با تأثیری بسیار عظیم به راه افتادهاند؛ زیرا آنها موفق به مهار شور و شوق طبیعی نوجوانان و جوانان برای خدا شدهاند.
ما مسنترها باید مراقب باشیم که مبادا این اشتیاق را سرکوب کنیم. یقیناً جوانان نیاز به راهنمایی دارند و این کار غیرمسئولانهای است که اجازه دهیم آنها به طرف نقاط پرتنش مذهبی، چون ایران سرازیر شوند. برای نتیجه بخش بودن، این کار نیاز به بصیرت و منابع یادگیری دارد. اما این گروه را ناچیز نشمارید زیرا خدا آنها را ناچیز نمیشمارد.
داستانی را دربارۀ یک دختر ۱۱ ساله در کشور چین بهیاد میآورم. این دختر چندان باهوش نبود! زیبایی خاصی هم نداشت، همچنین رفتن به مدرسه را هم رها کرده بود. او متصدی پمپ بنزین بود. یک روز اتومبیلی با چهار سرنشین ، جلوی او توقف کرد. سرنشینان خیلی عصبانی بودند و فریاد میزدند. پنجرههای ماشین پایین بود و او ناخواسته گفتگوی آنها را میشنید. ناگهان دلش ریخت. آنها به یک آدرس اشاره کرده بودند، آدرس خانۀ داییاش. اما او ناگهان در یک چشمبرهمزدن تصمیمی گرفت….