من، آبراهام، در سن ۱۷ سالگی و در ایران به عیسی مسیح ایمان ‌آوردم. از همان شروع ایمان، زندگی مسیحی آنقدر برایم جدی و مهم بود که تصمیم گرفتم آن‌طوری در ایمان رشد کنم و خود را به یادگیری کلام خدا و معیارهای زندگی مسیحی بسپارم؛ که بتوانم خادم خدا شوم. 

شبان کلیسای شهرمان نیز مسح خدمتی‌ام را تأیید، و مرا برای خدمت خدا آماده کرده و فرصت‌هایی را برای خدمت‌کردن به من بخشید. پس من به‌عنوان خادم آن کلیسا، همراه با رهبران دیگر، خدمت خود را شروع کردم و بعد از گذشت چند سال از طرف کشیشان کلیسا، به‌عنوان شبان دست‌گذاری شدم. در آن زمان برخی از اقوام ایرانی هم به کلیسای ما می‌آمدند و رویای نجات مسلمانان در قلب من شعله‌ور بود. برای همین تصمیم گرفتم برای عید نوروز، که عید ملی ایرانیان است، برای مسیحیان مسلمان‌زاده جلسهٔ مخصوصی را همراه با جشن نوروز برگزار کنم. 

جفاهای من از همان روزها شروع شد… 

از طرف سازمان اطلاعات به ما گفتند: «شما حق ندارید جشن نوروز را در کلیسا بگیرید. ضمناً چون کلیسای شما بشارتی است، حق ندارید به‌غیر از مسیحیان کسی از مسلمان‌‌‌زاده‌ها را بپذیرید، تعمید دهید و عضو کلیسا سازید. ‌علاوه بر این، چون دست‌گذاری تو (آبراهام) بدون تأیید و موافقت ما بوده است، تو را به عنوان شبان کلیسا نمی‌پذیریم.»

مدتی پس از این ماجرا، مأموری به من اعلام کرد که فقط یکشنبه‌ها اجازه داریم جلسه داشته باشیم و بقیهٔ جلسات مانند دعا، مطالعه کتاب مقدس و گروه‌های دیگر را باید تعطیل کنیم. 

اما من به آنها گفتم: «شما حق ندارید برای قوم خدا تعیین کنید که چه زمانی خدا را عبادت کنند و چه زمانی نکنند! ما می‌توانیم هر روز جلسه داشته باشیم. در خانه خدا، مثل مساجد شما، همیشه باز است.»

آن مأمور به‌قدری عصبانی شد که نزدیک بود مرا کتک بزند. او مرا و شهیدان کلیسا را دشنام داده و گفت: «ما شما را به همان‌جایی می‌فرستیم که شهیدان شما را فرستادیم.»

من ‌هم در جواب گفتم: «خوبست که بالاخره پذیرفتید و اعلام می‌کنید که کشتن شهیدان کلیسا کار شما بوده است!» 

پس سعی کردم از طریق قانون اساسی به ایشان نشان دهم که ما مسیحیان، طبق قوانین، آزاد هستیم که در ساختمان کلیسا بدون هیچ مانعی خدا را عبادت کنیم.

ولی آن مأمور به من گفت: «من خودم قانون هستم! هر چه به شما بگویم، باید آنها را انجام دهید.»

من به او گفتم: «من نمی‌توانم از شما اطاعت کنم، چون شما دارید به من زور می‌گویید.»

پس گزارش نااطاعتی من داده شد و من به دفتر مقام بالاتری احضار شدم. مسئول آنجا نیز با خشونت با من صحبت کرد و گفت: «شما باید هر چه را که به شما گفته می‌شود اطاعت کنید!»

گفتم: «ما هم مثل رسولان عیسی می‌گوییم که خدا را باید بیشتر از انسان اطاعت کنیم. ضمناً حرف شما غیرقانونی است و مسیحیان طبق قانون در کلیساها می‌توانند به روش خودشان، و هر وقت که بخواهند عبادت کنند.»…

پس از بازگشت دستور جدیدی از طرف مأمور اطلاعات دریافت کردم: «شما در کلیسا اجازهٔ موعظه‌کردن به زبان فارسی را ندارید!»…

        «این داستان ادامه دارد…»

دیدگاه شما در مورد این مطلب:
این دیدگاه به‌طور خصوصی برای ما فرستاده می‌شود. بنابراین، مشخصات شما «کاملاً» محفوظ است.