تمام هستیم را تو به یک‌باره درو کردی و بی‌محصول و بی‌حاصل، به‌دست سیل بسپردی. زن و فرزند و مال و هستی را تو یک‌باره به قعر آب بسپردی و این پایان دنیا بود!

چقدر محزون و دلتنگم، چقدر غمگین و نالانم، نمی‌دانم نمی‌دانم در این دنیای وانفسا کجایم، من نمی‌دانم!

تمام کشورم یک آن به زیر سیل و طوفان شد، همه زیر و همه رو شد، چرا این شد!؟ چرا آن شد!؟

تو ای پادشه عالم مگر در خواب خوش بودی که ایرانم چنین ویران ویران شد؟

مگر چشمان نازت را به‌روی مردمم بستی که با دریا همسان شد؟

چه زجری می‌کشد آن کس که فرزندش به‌دست آب به‌سوی ناکجا‌‌آباد روان گشته هراسان شد!

بهار سبز و خرم؛ همه به‌دست باد یغماگر سیاه و زشت و سرما شد!

زمین یخ بست! زمان در دست ابر تیره از سرما به قبر بی‌درو‌پیکر بدل گشت و زمستان شد. زمستان در بهار آمد و قسمت بر زمین من سوار اسب یغما شد…

نمی‌ترسم من از طوفان، بلایای زمین است این و می‌گویند درد زایمان دارد! کجا هرگز چنین است این!؟ اینکه درد مادر دارد به نابودی می‌کشد فرزند نازش را! زمین نامادری کرده به زیر پا گلو کرده همه قانون دنیا را!

… و در این روز چنینی؛ به روی زمینِ درهم و فاسد خدایم در کنارم بود، 

من به رسم عادتِ مهر و محبت؛ دست‌در‌دست مردم، پا‌به‌پای سیل و طوفان‌ها، بغل می‌کرد! اشک می‌ریخت! تمام هستیش را به یک‌باره به پای مردمش می‌ریخت! و من از نسل خدا هستم، برای مَردُمم از پا ننشسته‌ام. محبت می‌کنم، فرقی ندارد مسلمان باشد، بهایی یا بی‌دین و بی‌خدا، دست دعایم را به‌سوی تنها خالقِ این دنیا بلند کردم، صدا کردم و او بشنید صدای این خسته‌‌نالان تنها را!

دیدگاه شما در مورد این مطلب:
این دیدگاه به‌طور خصوصی برای ما فرستاده می‌شود. بنابراین، مشخصات شما «کاملاً» محفوظ است.