نامم محمد است. در سال ۲۰۰۷ توسط یکی از دوستان مسیحی‌ام، ایمان آوردم. با مسیح ارتباطصمیمانه و عمیقی دارم و با او در روح، ملاقات کرده بودم. بنابراین می‌خواستم شاگرد جدی و حقیقی او باشم. همسرم فاطمه، از یک خانوادهٔ متعصب مذهبی بود و با ایمان جدید من بسیارمخالفت می‌کرد، ولی من نمی‌توانستم ملاقاتی را که با مسیح داشتم انکار کنم. پس فاطمه تصمیم گرفت پیش آخوند مسجد محله برود و از او در مورد طرز رفتار با من که مسیحی شده‌ام بپرسد و ببیند چگونه باید با من رفتار و برخورد کند… برای خواندن قسمت اول این داستان، از «فهرست مطالب این مجموعه»، آن‌ را انتخاب کنید.

قسمت دوم

پس از این واقعه، فاطمه همسرم، بسیار پشیمان و متأثر بود. او عمیقاً به فکر فرو رفته بود و رفتار خودش، برادرش و آن آخوند را؛ با منی که از نظر آنها کافر و نجس بودم، مقایسه می‌کرد. 

او به یکی از افراد فامیل گفته بود که محمد مرد عجیبی است و این دگرگونی و تغییر عظیم در او، می‌تواند فقط معجزه  باشد. او در مقابل همهٔ بدی‌ها و بی‌مهری‌هایی که من به او کرده‌ام، بارفتار محبت‌آمیز خود مرا شرمنده کرده است. 

بالاخره پس از شش ماه فاطمه مقاومت خود را ‌شکست و حاضر ‌شد مرا در کنار خود بپذیرد، بهشرط آن که او مسلمان باقی بماند و من سعی نکنم او را مسیحی کنم. غافل از اینکه زمانی که منسرکار بودم، فاطمه مخفیانه و در اثر کنجکاوی انجیل مرا مطالعه می‌کرده است.

یک‌روز در حین مطالعه، وقتی به موعظهٔ بالای کوه مسیح در متی فصول ۵ – ۷ می‌رسد، تعالیممسیح به شدت او را تحت تأثیر قرار می‌دهد و اشک از چشمانش جاری می‌شود. خدا با قلبفاطمه صحبت می‌کند و او متوجه می‌شود که این تعالیم الهی و آسمانی هستند و با تعالیماسلامی تفاوت بسیاری دارند. او به تنهایی در حضور خداوند به زانو می‌افتد و برای همهٔگناهانش نزد خداوند توبه می‌کند. 

…آن‌روز وقتی به خانه آمدم، فاطمه با شکستگی و اشک‌های زیاد از من معذرت‌خواهی کرد ودرخواست کرد که او را برای تمام بدی‌هایش ببخشم. در این زمان بود که خانوادهٔ مسیحی ما تشکیل شد. اما حسین، برادر همسرم، نه تنها با من بلکه با خواهرش نیز قطع ارتباط کرد و ما سال‌های زیادی از او خبری نداشتیم؛ تا اینکه پس از ده سال و در تیر ماه سال ۲۰۱۷، حسین به خانهٔ ما آمد. آن روز را به‌خوبی به‌یاد می‌آورم. خداوند از طریق خواب قلب حسین را لمس کرده بود و این خواب، دلیل تماس وی با ما بود.

او خواب خود را برای ما این‌گونه شرح داد: «خواب دیدم که هیولاهای زیادی با چهره‌های زشت ووحشتناک بر روی سر و بدن من افتاده بودند و مرا عذاب می‌دادند. یکی از هیولاها دست‌هایش رابر گلویم گذاشته بود و می‌خواست مرا خفه کند. من در فکرم اسامی همهٔ پیامبران مختلف را صداکردم تا مرا از این وضعیت نجات دهند، ولی جوابی دریافت نکردم، تا اینکه درلحظه‌ای که نفس‌هایآخر را می‌کشیدم و با آخرین توان خود گفتم: ”ای عیسی مسیح اگر تو وجود داری مرا نجات بده.“آنگاه دیدم که مسیح بر من ظاهر ‌شد و آن هیولای خبیث را به کناری پرت کرد. او دستم را گرفتو مرا در آغوش گرفت. در خواب، به پای‌های مسیح افتادم و او را پرستش کردم. وقتی از خواببیدار شدم، بسیار ترسیده بودم، ولی از اینکه مسیح مرا در آغوش گرفته و پذیرفته بود بسیارامیدوار شده بودم. از اینکه پس از این ‌همه مخالفت با مسیح و مسیحیان؛ هنوز هم برای من راه نجاتی وجود داشت تسلی یافتم.»

روز بعد، حسین صبح زود به سمت منزل ما به راه افتاد. من در حال آماده‌شدن برای رفتن به سر کار بودم که ناگاه حسین مرا بغل کرد و با گریه‌های زیاد از من درخواست کرد او را ببخشم. سپسدر حضور من و فاطمه، قلب خود را به عیسی مسیح سپرد.  

در حال حاضر من و حسین از دوستان بسیار نزدیک یکدیگریم. خدای محبت، نفرت و کینه طولانیرا پس از دَه سال تبدیل به محبت و دوستی نزدیک کرد. حسین مغرور و گستاخ تبدیل به شاگردفروتن و مطیعی شده است و من دربارهٔ اصول اساسی ایمان او را تعلیم می‌دهم. او تصمیم گرفتهاست شاهد و خادم مفیدی برای خدمت به عیسی مسیح، منجی عزیز خود بشود. خدا را شکر کهخداوند در این دنیای خشن و اسلام پر از خشونت و کینه، معجزات عظیمی را در مسلمانانمتعصب به‌وجود می آورد. 

جلال بر نام خداوند باد__

دیدگاه شما در مورد این مطلب:
این دیدگاه به‌طور خصوصی برای ما فرستاده می‌شود. بنابراین، مشخصات شما «کاملاً» محفوظ است.