سلام
من…
بزارید اسمم محفوظ بمونه!
منو اینجوری بشناسید:
من یک دختر ایرانی مسیحیم که توی کشورم زندگی میکنم.
اگر شما هم مثل من مسیح رو توی قلبتون دارید و در ایران زندگی میکنید، حتماً تجربههای مشترک زیادی داریم!
یادمه وقتی هنوز دبستانی بودم، شبها غصهام میگرفت که چرا نمیتونم با دوستام درباره مسیح حرف بزنم؟ یا مثلاً داستان سموئیل رو با شوق و ذوق تعریف کنم و بگم که چقدر دلم میخواد خدا باهام حرف بزنه!
یا مثلاً درباره اینکه دانیال چه حسی داشته وقتی توی قفس شیرها بوده و حتی یه خراش هم بر نداشته!!
شما هم به این فکر کردین که اگه یکی از دوستاش بودین؛ آیا حاضر میشدین به خدا اعتماد کنید و برین توی آتیش یا نه؟؟
اول دبستان که بودم (هرچند که دیگه کودک دبستانی نیستم، ولی کودک درونم که نمرده!!)، یه خواب عجیب دیدم، انگار آینده بود، چهرهام تغییر کرده بود، انگار دانشجو بودم و با کسی آشنا شده بودم که اونم با اطرافیانش فرق داشت…
تا حالا به این فکر کردین که شاید یکی تو ساختمون روبهرویی شما؛ مسیحی باشه؟ یا مثلاً یکی که با شما سوار تاکسی، اتوبوس یا مترو شده!
احتمالاً اینم براتون اتفاق افتاده که یه شعر عاشقانه رو برای خدا بخونین!
روزها منتظر بودم تا بتونم با یکی اینا رو درمیون بزارم
هرچند هر از گاهی خیلی نامحسوس، درباره عشق خدا با دوستام حرف میزنم!
خدا رو شکر برای بودنتون!
الان که دارم اینا رو مینویسم سوار آژانسم و دارم یه سرود گوش میدم ، خیلی دلم میخواد بلند بلند بخونمش، از ته قلبم. ولی قطعاً اینو کاملاً درک میکنید که نمیتونم. حتی تو خونه هم نمیتونم، یا حتی وقتی رسیدم به مدرسه؛ توی حیاط مدرسه هم نمیتونم!!
ولی انگار همین چیزای کوچیکه که همیشه روحمو تشنه نگه میداره! موافقید؟؟
پس: *خوش بهحال ما که تشنه در روحیم! چراکه سیراب خواهیم شد.*^ـ^
فعلا …
*انجیل متی ۵ => برید پیداش کنین ، بخونیدش و از خدا بشوید
دختری از ایران