خوب گوش کنید
بخش سوم
داستان من
این مجموعه حاصل یک تجربه است، و نه یک فرضیهٔ پیشنهادی. در چند جای این مجموعه من بخشی ازداستان خود را بازگو خواهم کرد.
چند سال پیش من از فیلادلفیا به غرب آمریکا پرواز کردم تا با دو گروه که میکوشیدند اختلافات خود را با یکدیگر حل و فصل کنند، ملاقات نمایم. ما شش نفر دور میز گفتگو نشستیم تا مسائلی را که سبب اختلاف شده بود، بررسی کنیم. نتیجهٔ گفتگو برای هر دو گروه رضایتبخش بود. اما در طول این گفتگوی سازنده، اتفاق غریب و ناخوشایندی برای من افتاد. دست کم پنج شش بار شروع کردم به گفتن مطلبی، ولی در وسط حرفهایم ناگهان رشتهٔ فکرم به کلی گسسته شد، بهگونهای که کاملاً فراموش کردم که چه میخواستم بگویم. حالم گرفته شده بود.
شب؛ دیروقت به منزل برگشتم و در رختخوابم بر آنچه بر من گذشته بود فکر کردم. ناراحت کننده بود. کار من تدریس، مشاوره و نوشتن است. به عبارت دیگر، وظیفهٔ من است که فکرهایم را تکمیل کنم. اگر نتوانم بهیاد آورم که چه میخواهم بگویم، دیگر قادر نخواهم بود وظیفهٔ کاریام را انجام دهم. احساس کردم همه چیز را از دست دادهام.
در سکوت و تاریکی، ناراحتی خود را با خدا در میان گذاشتم. دعایم خیلی ساده بود: «خداوندا، تو گفتهای که در مشکلات حاضر هستی…. این مشکل من است…کمکم کن.» وقتی به آنچه آن روز اتفاق افتاده بود فکر کردم، توانستم کمکم چیزی را که میخواستم بگویم، بهیاد آورم و این برایم کمی دلگرم کننده بود. اما دو موضوع دیگر نیز بودند.
موضوع اول چیزی بود که بیستوپنج سال پیش از شبانم به من رسیده بود. او با رهبران گروههای کوچک و نیز دانشجویان رشتهٔ الهیات، کلیسای ما را با موفقیت تربیت کرده بود. او با تمام وجود به ما هشدار میداد که از خطر تبدیل کردن عطایای روحانی به هویت، و تبدیل کردن خدمت به بُت بر حذر باشیم. او به ما گفت: «تصور کنید که در یک تصادف اتومبیل ضربهٔ مغزی بر شما وارد شده و مغزتان از کار افتاده است، بهطوری که دیگر قادر به انجام کاری که دوست دارید، نیستید. آیا در این صورت حاضر خواهید بود در رستوران کار کنید، آشغالها را بیرون ببرید، زمین را بشویید و دستشوییها را تمیز کنید؟»
گفتیم: «بله، با کمال میل چنین کاری خواهیم کرد.» البته برای آنچه که از دست دادهایم ناراحت خواهیم بود، ولی به هر تقدیر با آبرومندی کار خواهیم کرد. تمیز نگاه داشتن رستوران نیز کار آبرومندی است. خدمتکار رستوران نیز به همنوعان و همکاران خویش خدمت میکند.
منظور شبان من این بود که استعدادهای ما عطایایی هستند که خدا به ما به امانت داده است، تا از آنها به نحو احسنت استفاده کنیم. خدمت روحانی یا کلیسایی در ذات خود؛ کاری است مادون. خادم روحانی خدمتگزار مردم است. ما از خود میگذریم تا بتوانیم به دیگری کمک و خدمت بکنیم. نارضایتی و شکایت از غرور ناشی میشود و نشان میدهد انجام کارهای پَست و کوچک را دور از شأن خود میبینیم.
سالهاست که من هر از گاهی خودآزمایی میکنم تا ببینم «چند مرده حلاجم!» آن شب که گفتم در سکوت و تاریکی فرو رفتم، واقعاً خود را ناتوان احساس کردم. من بارها ضعف خود را در انجام وظایف خود دیده بودم. آیا اگر یکی از استعدادهای خدادادی من از من گرفته میشد، باز هم میتوانستم به کارم ادامه دهم؟ آیا رضایت و خشنودی خواهم داشت؟
دومین مطلب، از ۲ قرنتیان باب ۱۲ بود. این بخش از کتاب مقدس با تجربهٔ فکر من همسو بود. پولس شرح میدهد که چگونه خداوند اجازه داد او دچار ضعف دائمی شود تا او را از تکبر باز دارد. او از خداوند خواسته بود این ناراحتی را از او بردارد، اما خدا گفته بود: «فیض من تو را کافی است، زیرا قدرت من در ضعف به کمال میرسد» (۹:۱۲). اصل اساسی انجیل این است که فیض و قدرت مسیح، در نیازهای ما به ظهور میرسد. پولس این اصل را شناخته بود، او در میان همه نوع مشکلات و محدودیتها راضی و خشنود بود. او با این اصل اساسی مسیحیت زندگی میکرد: «وقتی ناتوانم، آنگاه توانایم» (۱۰:۱۲).
آن شب را با این موضوعات کلنجار رفتم. آیا این واقعاً حقیقت دارد؟ با داشتن چنین روز بدی و روبهرو شدن با چنین خطری، آیا مسیح هنوز هم حقیقت دارد؟ در دلم به تعمق پرداختم و مشغول تفکر و دعا شدم. به فیض و قدرت خداوند، به نتیجهٔ آرامشبخشی رسیدم. وقتی او میگوید: «فیض من تو را کافی است»، واقعاً همینطور هم هست. آنچه را که رخ داد دوست نداشتم، اما نهایتاً توانستم بگویم: «مهم نیست. من که برای استعدادها و تواناییهایم زندگی نمیکنم. اگر قرار است بدنم از کار بیفتد، بگذار چنین شود، اشکالی ندارد.»
قلبم آرام و پلکهایم سنگین شد. اما ناگهان یک چیز دیگر بهیادم آمد. حال که مسئلهٔ شخصی و روحانی عمیق من حل شده بود، فکرم باز شد تا بتوانم دربارهٔ آنچه که عملاً باید انجام دهم بیندیشم. ناگهان بهیادم آمد که از چند روز پیش شروع کرده بودم به مصرف داروی ضد کلسترول. دکتر چیزی دربارهٔ عوارض جانبی این دارو نگفته بود، اما صبح زود میبایست به دکترم یا به مسئول داروخانه تلفن میکردم. این کار کوچکی بود: «فردا زنگ بزن و اطلاعاتی کسب کن.» ولی آنچه پیش رو داشتم بزرگ بود: «امکان دارد توانایی انجام کاری را که بیستوپنج سال است انجام میدهم، از دست بدهم! کاری که دوستش دارم، کاری که مخارج خانوادهام را تأمین میکند.» در زندگی اغلب پیش میآید که نگرانیهای ما بزرگتر از تواناییهایمان میشود. خوابیدم.
صبح روز بعد پیامی برای دکترم گذاشتم و به داروخانه رفتم. ماجرا را برای مسئول داروخانه تعریف کردم. او گفت: «آیا شما سوار ماشین شدید و پس از گذشتن از سه خیابان یادتان رفت به کجا میخواستید بروید و راه را گم کردید؟» گفتم: «دقیقاً همینطور است که گفتید، من راهم را گم کردم.» گفت: «این اختلال حواس، از عوارض جانبی دارویی است که مصرف میکنید. لطفاً دیگر مصرفش نکنید.» من دارو را کنار گذاشتم و حالم خوب شد.
خدا را شکر! آن روز، روز مهمی برای من بود. خوشحالم که در آن روز به اختلال مغزی دچار نشدم، و این ناراحتی خاص قابل درمان بود. اما خوشحالی من بیشتر از آن رو بود که مسیح مرا ملاقات کرد و نشان داد که در وقت تنگی در کنار من است. مهم این است که آنچه در فکرم میگذشت جنبهٔ تئوری نداشت، بلکه عملاً به حقیقت پیوست. من خدمتم را دوست دارم، خدمتی که در آن، با چیدن کلمات کنار هم جملاتی درست میکنم و امید دارم به درد کسی بخورد. ولی خوب آگاهم که روزی خواهد رسید که توان کاری را که دوستش دارم از من سلب خواهد شد. مهم این است که بدانم توانایی کامل کردن و بیان افکارم، هویت مرا تشکیل نمیدهد. من ضعیفم، اما مسیح تواناست! من پناهندهای هستم که به او پناه بردهام. من به او تعلق دارم.
این تجربه را به زندگی خود ربط دهید
وقتی خدای حکیم مطلق، به درد و رنج شما راه مییابد پنج سؤال مطرح میشود:
- شما با چه سختیهایی روبهرو هستید؟
- از خدا چه پیام حیاتبخشی دریافت میکنید؟
- دوستان خردمندتان چه کمک فکریای به شما میکنند؟
- شما چگونه میتوانید با کوشش صادقانه راه خود را بهسوی اعتماد کردن به خدا باز کنید؟
- گام بعدیای که باید بردارید کدام است؟
در داستانی که به شما گفتم همهٔ این پنج مورد وجود داشت. حال این موارد را به زندگی خود ربط دهید.