جلال مسیحْ عیسی
برخی اینجا ایستادهاند که تا آمدن نیرومندانۀ پادشاهی خدا را نبینند، طعم مرگ را نخواهند چشید. مرقس ۹: ۱
دگرگونی سیمای عیسی در بالای کوه واقعهای بسیار باشکوه است که به وضوح تصویری از چگونگی شباهت عیسی در پادشاهی آیندهاش را در دسترس ما قرار میدهد. شاید برای جلوگیری از برداشت اشتباه مردم از این واقعه و پخش شایعاتی که میتوانست مزاحم ادامۀ خدمت هر روزۀ عیسی شود، او تنها به سه تن از شاگردان خود اجازه داد که در این واقعه با او همراه باشند. ازاینرو، برای درک بهتر این واقعه، جا دارد که آن را از چشم انداز این سه شاگرد مورد بررسی قرار داد.
از سه شاگردی که در این واقعه حضور داشتند یعقوب، برادر یوحنا، اولین رسول مسیح بود که در همان اوایل پیشرفت مسیحیت بخاطر ایمان خود به شهادت رسید. در نتیجه، اثر و نوشتهای از او باقی نماند تا بتوان توسط آن به تفسیر بهتر این ماجرا پرداخت. با این وجود، میتوان حدس زد که این تجربه و واقعۀ قیام عیسی از مردگان، تا چه اندازه مرگ را برای یعقوب به دروازهای برای ورود به جلال خدا تبدیل کرد. شاید به همین دلیل او برای مشاهدۀ جلال آسمانی عیسی برگزیده شد.
امّا، سرنوشت برای پطرس و یوحنا به گونهای دیگر رقم خورد. آنها باید با گذر از زحمات و سختیهای فراوان شاهد امین عیسی بوده، ایمان راستین را به نسل بعد از خود انتقال میدادند. پطرس، در نامۀ دوم خود از این ماجرا سخن به میان میآورد (دوم پطرس ۱: ۱۶ – ۱۸). او مشاهدات خود از این ماجرای خارق العاده را به عنوان واقعیتی غیرقابل انکار و متفاوت از افسانههای بیپایه و اساس رایج در آن روزگار بازگو میکند، تا همه را نسبت به اهمیت شناخت عمیق عیسی مسیح برانگیزاند؛ همان شناخت و تجربهای که او را از شخصیتی متزلزل، به صخرهای مستحکم تبدیل کرد.
امّا، هرچند یوحنا اشارۀ مستقیمی به این واقعه نمیکند، لیکن به روشنی میتوان تاثیر عمیق این ماجرا را در سراسر نوشتههای او مشاهده کرد. یوحنا که نور جلال الهی مسیح را در بالای آن کوه با چشمان خود مشاهده کرد، با استفادۀ مکرر از واژۀ نور به همۀ ما هشدار میدهد که از عظمت ظهور جلال عظیم خدا در شخص عیسی غافل نباشیم تا مبادا تاریکی، راهی به زندگی ما باز کند.
مطالعهٔ کتاب مقدس
مرقس ۹: ۱
نیز ایشان را فرمود: «آمین، به شما میگویم، برخی اینجا ایستادهاند که تا آمدن نیرومندانۀ پادشاهی خدا را نبینند، طعم مرگ را نخواهند چشید.»
*مرقس ۹: ۱ -۱۳
۱نیز ایشان را فرمود: «آمین، به شما میگویم، برخی اینجا ایستادهاند که تا آمدن نیرومندانۀ پادشاهی خدا را نبینند، طعم مرگ را نخواهند چشید.»
دگرگونی سیمای عیسی
۲شش روز بعد، عیسی پطرس و یعقوب و یوحنا را برگرفت و آنها را تنها با خود بر فراز کوهی بلند برد تا خلوت کنند. در آنجا، در حضور ایشان، سیمای او دگرگون گشت. ۳جامهاش درخشان و بسیار سفید شد، آنگونه که در جهان هیچ مادّهای نمیتواند جامهای را چنان سفید گرداند. ۴در آن هنگام، ایلیا و موسی در برابر چشمان ایشان ظاهر شدند و با عیسی به گفتگو پرداختند. ۵پطرس به عیسی گفت: «استاد، بودن ما در اینجا نیکوست. پس بگذار سه سرپناه بسازیم، یکی برای تو، یکی برای موسی و یکی هم برای ایلیا.» ۶پطرس نمیدانست چه بگوید، زیرا سخت ترسیده بودند. ۷آنگاه ابری آنها را در بر گرفت و ندایی از ابر در رسید که، «این است پسر محبوبم، به او گوش فرا دهید.» ۸بهناگاه، چون به اطراف نگریستند، هیچکس دیگر را نزد خود ندیدند، جز عیسی و بس.
۹هنگامی که از کوه فرود میآمدند، عیسی به ایشان فرمان داد که آنچه دیدهاند برای کسی بازگو نکنند تا زمانی که پسر انسان از مردگان برخیزد. ۱۰آنان این ماجرا را بین خود نگاه داشتند، امّا از یکدیگر میپرسیدند که ’برخاستن از مردگان‘ چیست. ۱۱آنگاه از عیسی پرسیدند: «چرا علمای دین میگویند نخست باید ایلیا بیاید؟» ۱۲عیسی پاسخ داد: «البته که نخست ایلیا میآید تا همه چیز را اصلاح کند. امّا چرا در مورد پسر انسان نوشته شده است که باید رنج بسیار کشد و تحقیر شود؟ ۱۳بهعلاوه، من به شما میگویم که ایلیا، همانگونه که دربارۀ او نوشته شده است، آمد و آنان هرآنچه خواستند با وی کردند.»
*مکاشفه ۱: ۹ - ۱۸
ظاهر شدن عیسی به یوحنا
۹من یوحنا، برادر شما، که در رنجها و در پادشاهی و در استقامتی که در عیسی از آن ماست، با شما شریکم، بهخاطر کلام خدا و شهادت عیسی، در جزیرۀ پاتموس بودم. ۱۰در روزِ خداوند، در روح شدم و صدایی بلند چون بانگ شیپور از پشت سر شنیدم ۱۱که میگفت: «آنچه را که میبینی بر طوماری بنویس و به هفت کلیسای اَفِسُس، اِسمیرنا، پِرگاموم، تیاتیرا، ساردِس، فیلادِلفیه و لائودیکیه بفرست.»
۱۲پس رو به عقب برگردانیدم تا ببینم آن چه صدایی است که با من سخن میگوید؛ و چون برگشتم، هفت چراغدان طلا دیدم، ۱۳و در میان آن چراغدانها یکی را دیدم که به ’پسر انسان‘ میمانست. او ردایی بلند بر تن داشت و شالی زرّین بر گرد سینه. ۱۴سر و مویش چون پشم سفید بود، به سفیدی برف، و چشمانش چون آتشِ مشتعل بود. ۱۵پاهایش چون برنجِ تافته بود در کوره گداخته، و صدایش به غرّش سیلابهای خروشان میمانست. ۱۶و در دست راستش هفت ستاره داشت و از دهانش شمشیری بُرّان و دو دم بیرون میآمد، و چهرهاش چونان خورشید بود در درخشش کاملش.
۱۷چون او را دیدم همچون مرده پیش پاهایش افتادم. امّا او دست راستش را بر من نهاد و گفت: «بیم مدار، من اوّلم و من آخر؛ ۱۸و من آن که زنده اوست. مرده بودم، امّا اینک ببین که زندۀ جاویدم و کلیدهای مرگ و جهانِ مردگان در دست من است.