یوسف فروخته می‌شود

سال‌های زیادی از زمان ابراهیم گذشت و فرزندان او بزرگ شدند. آنها ازدواج کرده و بچه‌دار شدند، بچه‌های آنان نیز دارای فرزندان خیلی زیادی شدند. 

نام یکی از نواده‌های ابراهیم، «یعقوب» بود. یعقوب دوازده پسر داشت، اما در میان پسرانش «یوسف» را بیشتر از همه دوست می‌داشت؛ چون یوسف فرزند محبوترین همسرش، «راحیل» بود، ضمن اینکه یوسف پسری خوب، با‌ملاحظه و بسیار وفادار بود. یعقوب از شدت علاقه‌اش به یوسف، ردایی رنگارنگ برای او درست کرد و آن را به او هدیه داد. این کار باعث شد که برادران یوسف به وی حسادت کنند. 

مدتی پس از این جریان، روزی یوسف به پیش برادرانش رفت تا خوابی را که دیده بود برای آنها تعریف کند. او گفت: «گوش کنید! می‌خواهم خوابی را که دیده‌ام برایتان بگویم! خواب دیدم ما در مزرعه، در حال بستن بافه‌ها بودیم که ناگهان بافهٔ من برپا شد و ایستاد، سپس بافه‌های شما دور بافهٔ من جمع شده و به آن تعظیم کردند.» 

پس برادرانش او را مسخره کرده و با پوزخند به او گفتند: « منظورت چیست؟ آیا می‌خواهی پادشاه شوی و بر ما سلطنت کنی؟»

چند روزی از این ماجرا گذشت و یوسف دوباره خوابی دید. او این‌بار هم پیش برادرانش رفت تا آن خواب را برایشان تعریف کند. یوسف گفت: « برادران! برادران! خواب دیدم که آفتاب و ماه و یازده ستاره به من تعظیم می‌کردند.»

اما این کار او باعث شد که برادرانش بیشتر از هر زمان دیگری به او حسادت کنند. بعد از این ماجرا، آنها از او متنفر شدند و دیگر به‌خوبی و مهربانی با او حرف نمی‌زدند. پدرشان نیز در مورد آنچه که یوسف گفته بود، غرق در فکر و اندیشه بود.

روزی از روزها که برادران یوسف گلهٔ پدر خود را برای چرانیدن به چراگاهی بسیار دور برده بودند، یعقوب از یوسف خواست سَری به برادران خود بزند و ببیند آیا حال آنها خوب است یا نه. اما وقتی برادران یوسف او را از دور دیدند که به‌طرف آنها می‌آید، با تمسخر به یکدیگر گفتند: «ببینید که می‌آید، خواب بینندهٔ بزرگ! بیایید او را بکشیم‌ و در یکی‌ از این‌ چاه‌ها بیندازیم‌ و به‌ پدرمان‌ بگوییم‌ جانور درنده‌ای‌ او را خورده‌ است‌. آن‌ وقت‌ ببینیم‌ خواب‌هایش‌ چه‌ می‌شوند.»   اما «رئوبین»، یکی از برادرانش، چون دلش برای یوسف می‌سوخت دیگران را راضی کرد تا یوسف را نکشند. او به آنها گفت: «بیایید او را نکشیم‌ و به او آسیبی نرسانیم‌، بلکه‌ فقط او‌ را در این‌ چاه‌ بیندازیم‌. با این‌ کار بدون‌ این‌ که ما او را کشته باشیم خودش‌ خواهد مُرد.» رئوبین‌ تصمیم داشت تا بعداً برگشته، یوسف را نجات داده و نزد پدرش ببرد. پس برادران یوسف، او را گرفته، آن ردای بلند را از تنش درآوردند و وی را در چاه خشک و بی‌آبی انداختند. سپس مشغول غذا‌خوردن شدند. ناگهان کاروان شتری را دیدند که از دور به‌طرف ایشان می‌آمد. آنها تصمیم گرفتند که یوسف را به مبلغ بیست سکهٔ نقره به آن تاجران بفروشند. پس یوسف، درحالی‌که بسیار غمگین بود، با آن کاروان به مصر برده شد. 

آنگاه برادران او، بُزی را سر بریده و ردای مخصوص یوسف را در خون بُز فرو برده و آن ردای خونین را نزد پدر خود بردند. یعقوب آن ردا را شناخت و گفت: « این مال یوسف است. حتماً حیوان درنده‌ای در میان راه او را دریده و خورده است.»

یعقوب مدت زیادی غمگین بود و برای پسرش ماتم گرفت و خیلی گریه‌ کرد. 

پیدایش فصل ۳۷


والدین: 

هر جا که حسادت و جاه‌طلبی وجود دارد، هرج‌و‌مرج و هرگونه شرارت دیگر نیز به‌چشم می‌خورد.

یعقوب فصل ۳ آیه ۱۶

کودکان:

  1. چه کسی ردای رنگارنگی داشت؟
  2. چرا برادران یوسف از او متنفر بودند؟
  3. آنها با یوسف چه کردند؟

دیدگاه شما در مورد این مطلب:
این دیدگاه به‌طور خصوصی برای ما فرستاده می‌شود. بنابراین، مشخصات شما «کاملاً» محفوظ است.