و اینک بغض سنگینی گلویم را سخت فشرده و سیل اشک؛ لباسم را خیس کرده است. هرچقدر هم گریه کنم، هرچقدر اشک بریزم، نمیتوانم دردی را که هموطنم به آن دچار شده است را درمان کنم، نمیتوانم ایرانِ به زیر آب رفتهام را گلستان کنم.
آه!
درد دارد ایرانم!
چه دردی!
سوخته جان هموطنم، تمام هستیش پیش چشمانش به قعر آب رفته و فرزندش را دیگر نمیبیند…
چه دردی دارد ایرانم!
دست به دامن طبیعت نمیتوانم بشوم چون خشمگین است!
عجب نامادریای است که فرزندانش را در شادی بهار به سوگ نشانده…
مردُمم بلا کم ندیدهاند، کم گرسنگی و عذاب تحمل نکردهاند، کم بیمهری نکشیدهاند! و نمیدانم این بلا از کجا نازل شد! چه فرقی میکند از کجا!؟ یا برای چه! مهم این است که مردُمم جایی برای سرنهادن ندارند، چون وطنم زیر آب است، هوا سرد است؛ ناجوانمردانه سرد است!
کودکان بیپناه به دنبال جایی برای گرمشدن میگردند و مادرانی که کودکانشان را از دست دادهاند به دنبال کودکی که در آغوش بگیرند.
امروز ایرانم به یکباره سیاه پوشید در فصل سبز رویش، اما مگر دیگر امیدی هم برای این مردم نالان باقی مانده است!
پدری که تا چند روز پیش نانی نداشت که به کودکش بدهد؛ الان کودکی ندارد که برایش نان بخرد!
آه ای خدا چقدر تلخ است! خدای من صدای ایرانم را بشنو…
تو گفتی محبت کنید به همسایهٔخویش، و من امروز بهعنوان کسی که خدای محبت را شناخته است و در حقیقت زندگی میکند صحبت میکنم. از جان و مالم، از همه چیزم میگذرم، دستبهدست مردُمم میدهم، در آغوششان میکشم، زخمشان را مرحم میگذارم، به درد دلشان گوش میسپارم، پابهپایشان اشک میریزم، مینالم و درد میکشم، چراکه میدانم درد دارد! چه فرقی میکند در کجا هستم؟ که هستم؟ فقط میدانم سقف آرزوهای هموطنانم بر سرشان خراب شده و باید کاری بکنم!
ایرانم دچار درد زایمان شده و راه به جایی ندارد!
درد میکشد ولی درمانی ندارد!
سیل یغماگر بهار ایرانم را به سیاهی زمستان مبدل کرده و من میدانم خدایی که در این نزدیکیست میبیند، و دیگر بس است، هر چه نامردمی کشیدهاند این مردمان من!
خداوندم بلا که آمد، مردمانم که بیخانمان شدند، ولی دیگر بس است!
بشور با این سیل هرچه از بدی و شرارت است از ایرانم، غسل بده ایرانم را تا مبارک شود بعد از این سختیِ جانفرسا تا به پاخیزند مردمانم، تا مبارک شود ایرانم.