همیشه دلم میخواسته که با صدای بلند به حضور خدا برم، پرستش کنم، حرفای دلم رو بهش بگم و باهاش درددل کنم…
بعضی وقتا اونقدر باهاش صحبت میکنم که فکر میکنم صدای خودم هم به گوشم میرسه!
نمیدونم!
خیلی وقتا از این صدای بیصدا کلافه میشم و احساس میکنم از حضور او لذت نمیبرم، اما وقتی سکوت میکنم و چیزی نمیگم، خودش منو آروم میکنه و با کلام زندهاش با من حرف میزنه.
خیلی وقتا کارم رو رها میکنم، ماشینام رو استارت میزنم و میزنم به دل جاده. یه موزیک بیکلام میذارم و شروع میکنم به زبانها صحبتکردن؛ با صدای بلند…
آخ که چقدر لذتبخشه!
انگار از زندان رها شدی و آزادی!
خیلی وقتا اونقدر غرق میشم که تنم شروع به لرزیدن میکنه و با صدای بلند شروع به پرستش میکنم و با تمامی دل و جون با خدا حرف میزنم. حرفایی سر زبونم مییاد که شاید تو اون سکوت هیچوقت به زبون نیارم، جملات زیبا در وصف خدا! درد دل! انگار خدا کنارم نشسته و داره با لبخند به حرفام گوش میده، مثل یه رفیق، مثل یه همدرد. موقعی که اشک میریختم، باهام اشک ریخت. موقعی که غم داشتم، باهام غمگین شد. موقعی که درد دل داشتم، سکوت کرد و برام گوش بود و موقعی که شاد بودم، با من شادی کرد!
و این است خدای زنده! خدایی که پدر هست و مثل یک پدر مهربون و دلسوز، در همه حال کنار فرزندانش هست. گاهی اوقات اونقدر غرق وجود و حضور خدا بودم که صدای بوق ماشینهای اطراف؛ من رو به خودم میآوردن و از کنار من که رد میشدن، فکر میکردن که مست یا دیوونهام! اما نمیدونستن که مست روحم و غرق در حضور خداوند. هرچند که خداوند در خیلی از جاها از این موضوع محافظت کرد، اما به لذتبردنش میارزه! چون هیچوقت در کشورم نتونستم با صدای بلند خدا رو فریاد بزنم و آزادانه پرستش کنم، یا حتی حسرت رفتن به کلیسا به دلم مونده! جایی که بتونم همراه با برادران و خواهرانم با تمامی دل و یکصدا خداوند رو بپرستیم. و من سالها تنها بودم و نمیتونستم با ایمانداران رفت و آمد کنم. حتی اگه همدیگه رو میدیدیم در سکوت و خفا دربارهٔخدا حرف میزدیم و این برای من سخت و ناامید کننده بود. ولی برای من مکشوف شد که ماندن در این افکار، من رو از خدا دور میکنه و منو به یأس و ناامیدی و افسردگی میکشونه.
باید از این افکار آزاد میشدم! پس تصمیم گرفتم برای پرستش و دعا، همون ماشین خودم رو یک کلیسای کوچک فرض کنم و به جایی خلوت برم و با صدای بلند خدا رو پرستش کنم و نه تنها خدا رو بپرستم، بلکه برای آزادی کشورم در دعا بایستم و با صدای بلند نزد خدا فریاد بزنم که کلیساهای خودت رو در ایران، با آزادی کامل بنا کن!
یه روز در حین دعا و پرستش، چیزی برای من از خداوند مکاشفه شد، ندایی درونی به من گفت: «تو تنها نیستی، من با تو هستم، من و تو یک کلیسا هستیم و تو جزئی از بدن من هستی.»
این مکاشفه برای من شفا و آزادی آورد! فهمیدم که کلیسا فقط به یک ساختمان و افراد زیاد ختم نمیشه. یاد گرفتم که در همون تنهاییها و خلوتهایی که با خدا دارم، برای آزادی و شفاها بایستم.
پس اگه امروز تو، خواهر یا برادر جوانم، در خونه و کشور خودت ایران هستی و احساس تنهایی میکنی، این رو با تموم وجود باور کن: «خدا در هر لحظه و در هر شرایطی «با توست» و خدا در کنار توست.»
باشه که رؤیاهای ما برای آزادی و بناشدن کلیساها در ایران به انجام برسه. ولی مهم اینه که توی همین جفاها و سختیها محبت کامل خدا رو نسبت به خودمون درک کنیم و بدونیم که او برای ما هدف، نقشه و برنامههای نیکو و مبارک داره.
یه ضربالمثل هست که میگه: «پایان شب سیه، سپید است.» پس اگه امروز در تنگیها، غمها و ناراحتیها و جفاها هستیم، روزی برای ما سپیدی خداوند آشکار خواهد شد.
فیض خداوند بر همهٔ شما
آمین