چه خوش صید دلم کردی               بنازم چشم مستت را

که کس آهوی وحشی را               از این خوش‌تر نمی‌گیرد

حقیقتاً مانند یک آهوی وحشی رمیده، در این دنیای نفسانی پُرفریب، گریزان از خوبی و محبت، و غرق در دروغ و ریا از 

این سو به آن سو گریزان بودم!

نه نهری بود برای نوشیدن و نه جایی برای آرامیدن!

فراری از دست شکارچیان این دنیا، پناه می‌بردم به آغوش 

کوه و بیابان، نه صدایی، نه نگاه آشنایی. 

غربت‌زده و محکوم به تنهایی، دنیا را می‌دیدم و باز هم در فرار بودم. 

زمانی رسید که منِ وحشیِ رمیده عقل، به دنبال کورسویی عزلت گزیدم و در آن تاریکی غلیظ، نوری دیدم که مرا به‌سمت خودش جذب کرد، صدایی شنیدم که مرا مات‌ومبهوت خودش کرد.

مرا خواند بدون مقدمه، 

بدون اینکه سنجیده باشد خوبم یا بد،

دستم را گرفت، اجازه خواست، 

و منِ تشنهٔ حقیقت، از آن زمان که چشمانش را دیدم،

دیگر نتوانستم از او دل بکنم.

یک دل نه صد دل عاشقش شدم! عجب صیاد نیکویی!

چه زیبا دلم را ربود و مرا از آنِ خودش کرد.

از این پس دیگر او بود و من بودم و یک دنیا راز و نیاز!

چه خدای عجیبی، چه عشقی…

و حالا من هستم و خدایم و همهٔ آن کسانی که باید صید کنم تا از آن پدرم باشند، آنانی که از درون تاریکی‌ها به‌سمت نور شتابان شوند.

عجب دنیای زیبایی‌ست دنیایِ بودن با پدر…

دیدگاه شما در مورد این مطلب:
این دیدگاه به‌طور خصوصی برای ما فرستاده می‌شود. بنابراین، مشخصات شما «کاملاً» محفوظ است.