دوباره سلام
امروز برام یه اتفاق عجیب افتاد و قبل از این که بگم چی شد باید اینو تعریف کنم که تقریباً از دو سال پیش من وارد یه برهه سختی شدم، البته از لحاظ روحی و روانی!
به یه سری از اشتباهاتم پی برده بودم. در واقع خدا میخواست منو عوض کنه! همونطور که ازش خواسته بودم!
اما من در عوض این که توبه کنم و بدمش دست خدا و برای تغییر دعا کنم، احساس بدی در مورد خودم پیدا کردم و این حس محکومیت انگار هر روز به من تزریق میشد تا اینکه یه سری رفتارای عجیب پیدا کردم. مثلاً وقتی عصبانی بودم گریهام میگرفت! یا اعتماد به نفسم به شدت کم شده بود… چیزی که معمولاً توش زیادی خوب بودم!!
تا اونجایی که مشاور مدرسه به مامانم پیشنهاد داد که منو ببره پیش روانشناس تا برای کنترل اضطرابم دارو بخورم.
… واسه عزیزانی که ایران نیستن اینو باید توضیح بدم که معمولاً دانش آموزای پیشدانشگاهی که باید آزمون سراسری بِدن؛ نزدیکای کنکور که میشه معمولاً دارو میخورن تا اضطراب نتیجه کارشونو خراب نکنه! اما وقتی این اتفاق برای من افتاد من هنوز سوم دبیرستان بودم… تقریباً یک سال و نیم مونده تا نزدیکای کنکور!
وقتی این حرفو شنیدم، بهم بر خورد… با خودم فکر کردم که من مسیحیم!! چرا باید اجازه بدم اینجوری شه؟؟ به خودم میگفتم:
«خجالت بکش دختر تو مسیحی هستی! خودتو جمع و جور کن…»
و این دومین حرکت اشتباه بود… این من نبودم که باید خودمو جمع و جور میکردم… نه! تنها وظیفه من توی این مسیر این بود که دعا کنم و همه چیزو به دستای خدا بسپارم و بعد با شادی، هر روزه در خدا بمونم!
خلاصه که اوضاعم بدتر شد. بی دلیل گریه میکردم جوری که انگار کسی مرده! میتونم بگم به شکلات و فیلم معتاد شدم!
منظورم از معتاد شدن شوخی نیستا! اگر چند روز فیلم نمیدیدم کلافه بودم و یه موقعهایی که فشار روم زیاد بود با شکلات آروم میشدم! شکلات خوردن باعث خرابی ۴ تا از دندوام شده بود، بهطوری که دوتاش عصبکشی لازم داشت و من حتی یک ذره هم درد نداشتم!! انگار بدنم تشخیص نمیداد که براش مضره و پسش نمیزد!
ذهنم شده بود یه اتاق پر از افکار مچاله شده! در این بین پدربزرگم فوت کرد. نقشههام برای آینده بههم ریخت. احساس میکردم که انگار هیچ چی دست من نیست!
دیگه حضور خدا رو حس نمیکردم، خسته شده بودم و مشخصاً اینو احساس میکردم که هر روز شیطان به بخشی از وجود من حمله میکنه… خلاصه که پروژه درست کردن رفتار اشتباهم به نابود شدن هر آنچه در مورد خودم بهش اطمینان داشتم تبدیل شد… و حالا انگار نوبت شک کردن به مسیح بود. تنها کاری که از دستم بر میومد این بود که برم توی اتاقم و زیر پتو بدون صدا گریه کنم و اینو با خودم تکرار کنم که: «اگiشیطان هر چیزی رو ازم گرفته، اینو دیگه حق نداره ازم بگیره…»
یه چیزی رو هم بگم که من در تمام طول این مدت همون دختر قبلی بهنظر میومدم و همه همون شخصیت محکم و منطقی و با ارادهای رو میدیدن که من خیلی ازش دور شده بودم.
این شرایط ادامه پیدا کرد تا این که یه روز احساس کردم دیگه نمیتونم. هر چقدر هم احمقانه باشه باید با یکی حرف بزنم باید پیش یکی اعتراف کنم.
خدا رو شکر برای وجود مادرم، اون واقعاً زن خداست!
رفتم پیشش و شروع کردم به حرف زدن. شروع کردم و از تمام اشتباهات توی بچگیم گفتم تا حسادتها و خرابیای که بهتازگی درونم رو پر کرده بود!
مامانم به همهحرفام گوش کرد، وقتی تموم شد دقیقاً چیزی رو گفت که اصلاً انتظارشو نداشتم! مدت زیادی بود که توی تاریکی بهسر میبردم! مامانم با آرامش و شادی تمام گفت:
«برات یه خبر خوب دارم! همه چی تموم شد، الان همه اینا رو گفتی و تمام قلعههای شیطان شکسته شد!»
دیگه جزئیات آزادی و برکتی که بعدش گرفتم باشه واسه بعد.
این تجربه بهنظر چیزی نمیاد که از یاد ببرم!
اما امروز وقتی دنبال یه دفتر خالی تو کتابخونهام بودم…
دفتری رو پیدا کردم که آخرش شهادت یک تجربه رو نوشته بودم… از این که خدا مشکلاتم رو بهم نشون داد و من سعی کردم خودم اون رو حل کنم… دقیقاً مثل چیزی که بهتازگی تجربه کردم… حالا این نوشته مال کِی بود؟ دوسال قبل از شروع این اتفاقا. یعنی ۴ سال پیش… و واقعاً این رو لمس کردم که ما گاهی مثل بنی اسرائیل توی بیابون دور یه کوه دور میزنیم… بهتون پیشنهاد میکنم که برای خودتون دفتری بخرید و توی اون تجربیاتتون با خدا رو بنویسید. باهاش وقت بزارید و هر از چند گاهی به اون دفتر سر بزنید؛ چون بهتون قول میدم هر دور اضافی که دور اون کوه بزنید همه چیز براتون سختتر میشه !
خدا برکتتون بده…. ببخشید این هفته پرحرفی کردم ^-^
هر روز با خدا حرف بزنید و مطمئن باشید که خدا پاسخ همه در خواستهاتون رو میده!
و برای این هفته مزمور ۲۳ رو بخونید!
فعلا~-~
دختری از ایران