با گذشت زمان و بزرگترشدن بچهها، چالشها تنها شکل عوض کردند. با توجه به رشد بچهها، کنجکاوی و تفکر و تفحص آنها در مسائلی که میشنیدند بیشتر میشد. روزهایی که بچهها درس دینی داشتند، سوالهایی در ذهنشان نقش میبست که در موردشان با هم صحبت، و دیدگاه اسلام و مسیحیت را مقایسه میکردیم. گاهی پیش میآمد که پاسخی برای سوالهایشان نداشتم و با هم دعا میکردیم تا خدا برایمان روشن کند و با کمال تعجب، از طریقی پاسخ را دریافت میکردیم. مثلاً با گوشدادن به موعظه جویس مایر یا…
اما نهایتاً باید صبوری میکردیم تا بچهها زمانی که به بلوغ فکری رسیدند، خودشان انتخاب کنند. هرچند این چالشها برای هر دو فرزندمان یکسان نبود.
گاهی معلمان دینی و شرایط جوی که ایجاد میکردند روی بچهها تأثیرگذار بودند. بهخصوص برای فرزند اولمان که بزرگتر بود و بیشتر تحت تأثیر اسلام بود. او دورهای از زندگیمان را بهیاد میآورد که من محجبه بودم و نماز و روزهام ترک نمیشد، پس گاهی در دوگانگی قرار میگرفت.
زمانی که بچهها بزرگتر شدند و در مقطع راهنمایی قرار گرفتند، با شنیدن جفاهایی که بر ایمانداران رخ داده بود بهطرز افراطی سعی در پنهانکردن عقاید خود داشتند. البته نمیخواستم چنین ترسی در قلب آنان ساکن شود و باعث دوری آنان از حقیقت گردد.
تنها سلاح ما دعا بود و سعی میکردیم که در این مسیر الگوی شایستهای برای بچهها باشیم. شبها وقتی بچهها میخوابیدند با کلام بالای سر آنها دعا میکردیم، از خداوند میخواستیم در این دنیایی که پر از شرارت و تاریکیست قلب و فکر آنان را محافظت کند.
البته این دعا نه تنها مختص آن زمان، بلکه دعای من برای تمامی فرزندان خداوند است.
بعد از طیکردن تمام فراز و نشیبهای ذهنی فرزندانم در درستبودن راه مسیحیت، و ردشدن از ترسهایی که جامعه در قلبشان ایجاد کرده بود، حالا نوبت به تفاوت با دنیای اطراف میرسید! انزوایی که دنیا به علت نفرتش از نور خدا، ما را به آن محکوم میکند.