من یک پناهنده هستم و به مسیح ایمان آوردهام. میخواستم تجربۀ خودم را از اولین کریسمس در غربت برایتان بنویسم.
نامم نیلوفر است، البته نام مستعارم. وقتی به اروپا پناهنده شدم اصلا به فکر مسیحیت نبودم. من فقط از آن شرایطی که بود فرار کردم، شرایطی که خیلی از جوانهای مثل من درگیر آن هستند. با کامیون به انگلستان آمدم. این پرونده پناهندگی نیست؛ بلکه شرایط واقعی و دشواری است که در مسیر آمدن به انگلستان پشت سر گذاشتهام. خواهش میکنم باورم کنید! هر کسی که میشنید دختری به تنهایی دست به این کار خطرناک زده، میگفت: «او دیوانه است!» نمیدانم شاید هم راست بگویند!
انگلیسی را در حد دبیرستان بلد بودم. وقتی به سختی به یک ایستگاه پلیس مراجعه کردم و به آنها گفتم که تازه رسیدهام، لباسهای کثیف و قیافۀ ژولیدهام گواهی بر وضعیت من بود. آنها به من که گرسنه بودم چیپس و آبمیوه دادند، آنجا بود که فهمیدم چیپس خوشمزهترین غذای دنیاست!
سپس مرا به یک اداره بردند. در آنجا بعد از گفتگوهای اولیه که با حضور یک مترجم بود، مرا به هتلی فرستادند. قصد من از نوشتن این مطلب اشاره به آن شبی است که در هتل بودم. اولین شبی بود که بعد از این سفر دور و دراز احساس امنیت میکردم، و در عین خستگی بسیار، غمگین و اندوهناک بودم.
من در روزهای کریسمس رسیده بودم. هنوز خود کریسمس نرسیده بود، اما همه جا حال و هوای شادی داشت. بهخاطرم هست که در اتاق روی تختم نشسته بودم. اتاق تاریک بود و از پنجرهای که نیمه باز بود صدای موسیقی میآمد. بلند شدم و به سمت پنجره رفتم، گروهی دختر و پسر دبیرستانی بودند که داشتند آوازهای کریسمس را میخواندند و مردم نیز آنها را دوره کرده بودند. در کنار جایی که جمع شده بودند یک درخت بسیار بزرگ کاج بود، درخت کریسمس.
به پایین رفتم. با اینکه خسته و غمگین بودم؛ همینطور بیهوا گوشهای ایستادم و آنها را تماشا کردم. تاریکی هوا مانع از آن میشد که از لباسهای چرک و سرو وضع ژولیدهام خجالت بکشم. همینطور محو صداها و نورها بودم که یکباره صدایی قوی در کنارم گفت: «دخترم خوب هستی؟» سریع برگشتم! یک آقای چهارشانه بود با قدی متوسط. وقتی تعجب مرا دید گفت: «خدا به دلم گذاشت که به سراغ تو بیایم. من هم مثل شما ایرانی هستم.» با اینکه در این سفر یاد گرفته بودم که به هر کسی اعتماد نکنم اما در صدای او چیزی بود که به من آرامش میداد. او به من یک کتاب مقدس جیبی و یک کارت پستال داد و بعد خداحافظی کرد و رفت.
بعدها آن کتاب مقدس یار همیشگی من شد، دوستی که با من شبها سر به بالین میگذاشت و صبحها از خواب بر میخاست. من آن شب اما کتاب را نخواندم چون حوصله هیچکس و هیچچیز را نداشتم، اما روی کارت را خواندم. نوشته بود: «زیرا خدا جهان را آنقدر محبت کرد که پسر یگانۀ خود را داد تا هر که به او ایمان آورد هلاک نگردد بلکه حیات جاویدان یابد» (یوحنا ۳: ۱۶). این آیه که آنموقع معنایش برایم گنگ بود، زیر تصویری از عیسای نوزاد بود که همراه مریم و یوسف در آخور بودند. آن شب را من در غم خوابیدم، اما نمیتوانم انکار کنم که انگار چیزی در من؛ در آن شب شروع شده بود به عوض شدن. بعدها متوجه شدم در این جهانی که هیچ چیز در آن اتفاقی نیست، وجود آن آقا و کتاب و کارت و سرودهای کریسمس هم اتفاقی نبودهاند. حالا میفهمم که یکی از پیامهای اصلی کریسمس، دادن امید به ناامیدان است، امیدی که از دل محبت خدا به ما میجوشد، محبتی که در کریسمس و تولد مسیح بهعنوان منجی جهان، به عظیمترین شکلی خودش را آشکار میکند.