در یکی از جلسات و در کمال تعجب، با عبدالله روبهرو شدم (او را در اینجا عبدالله مینامم). او به همراه همسرش به این جلسه آمده بود. من آنها را سالها قبل، در منزل ضیاء (از برادران عزیزمان که در ایران به شهادت رسید) ملاقات کرده بودم. بهیاد میآورم که ضیاء همیشه به طرز خاصی با عبدالله کار میکرد تا او را آمادهٔ خدمت به خدا کند.
پس بیمعطلی با عبدالله وارد گفتگو شدم و با هم در مورد ضیاء صحبت کردیم.
عبدالله به من گفت: «ضیاء، بهعنوان یک وصیّت جدی از من خواست که اگر روزی او کشته شد، گلهٔ خداوند را شبانی کنم و اگر روزی کلیسای خانگی را بستند، مثل یک شبان نیکو دنبال تکتک گوسفندان بروم، ارتباطم را با آنها حفظ کنم و آنها را تقویت نمایم تا در ایمان و عشقشان نسبت به مسیح دلسرد نشوند، و نگذارم که این برههای کوچک به دست این گرگهای درنده بیفتند.»
سپس با گریه ادامه داد: «ضیاء حتی خانوادهٔ خودش را به من سپرد. او به من مأموریت داد و گفت:” اگر یک روز نبودم، مراقب خانهٔ من باش. تو باید مراقب زندگی روحانی آنها باشی و آنها را تنها نگذاری.”»
عبدالله چندین بار مرا بغل کرد و گفت: «برادر! میدانستم که در این ملاقات شما را خواهم دید، نیاز به کمک و راهنمایی شما دارم. من با تعدادی از مسیحیان در ارتباط هستم. ما همدیگر را میبینیم، با هم دعا میکنیم، کلام خدا را مطالعه میکنیم و مشارکت مسیحی داریم. من هر آنچه را که برادر ضیاء به من یاد داده به آنها منتقل میکنم. این افراد به خانواده، قوم و خویش و دوستان خود بشارت دادهاند و هر کدام چند نفر را به سوی مسیح هدایت کردهاند. به این ترتیب مسیحیت در بینشان در حال رشد و ترقی میباشد.»
لحظاتی که عبدالله این شهادتها را میداد، از شادی در پوست خود نمیگنجیدم. در آنجا بود که فهمیدم چگونه تربیت یک خادم اهمیت دارد. دشمنان فکر میکنند که با کشتن یک رهبر در یک شهر، مسیحیت را نابود کردهاند، ولی خدا را شکر برای ثمرات زیادی که از خون شهدا پدید میآید. درست است که همهٔ این ثمرات آشکار و شناخته شده نیستند، ولی میدانیم که یک روز تمام گنجهای مخفی نمایان خواهند گشت.
ایمانداران گمنام و مخفی، مانند ستارگان درخشان در جاهای مختلف از آسمان ایران پخش شدهاند، و نه تنها در شهرها، بلکه در روستاها نیز زانوهایی هستند که در حضور عیسی مسیح خم شدهاند و زبانهایی هستند که با تمام وجود، عیسی مسیح را به عنوان خداوند خود اعلام میکنند.
در حین گفتگو با عبدالله، فهمیدم که دختر کوچک ضیاء دو ماه بعد از تاریخ این جلسه، قرار است ازدواج کند.
ناگهان شبی را بهیاد آوردم. شبی که در آن ضیاء پس از تولد دخترشان، همراه همسر و دختر نوزادش به خانهٔ ما آمدند و از ما اجازه خواستند که نام همسرم را بر روی دخترشان بگذارند. ضیاء همسر مرا میشناخت و برایش احترام خاصی قائل بود. او آرزو داشت که دخترش، روزی مبشر انجیل شود. سپس از ما خواست که برای او دعا کنیم. وی نوزاد را در آغوش همسر من گذاشت و از او خواست دست خود را بر نوزاد بگذارد تا همان مسح و روحی که بر او قرار دارد، بر نوزادشان نیز قرار گیرد.
اکنون پس از ۱۸ سال، نه تنها دختر ضیاء روح بشارت را دارد، بلکه نامزد او نیز مانند وی، در شوق و آتش بشارت به سر میبرد.
پس تصمیم گرفتم برای تبریک عروسیاش، کارتی بفرستم. در آن کارت، ضمن تبریک، نوشتم: «آرزوی پدرت همیشه این بود که فرزندانش خدا را خدمت کنند. برای تو در زمان نوزادی، بر طبق درخواست پدرت، دعا کردیم تا شاهد مفیدی برای عیسی مسیح باشی.»
منتظر هستم پس از عروسی آنها را ببینم و هر دو نفر آنها را در مسیر بشارت و خدمت تقویت کنم. خدا را شکر برای کارهای عجیبش در بین همهٔ قومها.
دعای هر روز من این است: «خداوندا! هر چه زودتر درهای ایرانمان را باز کن پراکندگان مسیحی را از قومهای مختلف دور یکدیگر جمع کنیم و با هم آزادانه تو را عبادت نماییم.»
به نام عیسی مسیح خداوند. آمین