من، آبراهام، در سن ۱۷ سالگی و در ایران به عیسی مسیح ایمان ‌آوردم. از همان شروع ایمان، زندگی مسیحی آنقدر برایم جدی و مهم بود که تصمیم گرفتم آن‌طوری در ایمان رشد کنم و خود را به یادگیری کلام خدا و معیارهای زندگی مسیحی بسپارم؛ که بتوانم خادم خدا شوم. برای خواندن قسمت اول، بر روی قسمت اول کلیک کنید

پس از بازگشت از آن جلسه، دستور جدیدی از طرف مأمور اطلاعات دریافت کردم: «ما نباید در کلیسا فارسی موعظه کنیم!»

پس در جواب گفتم: «در حال حاضر ما فارسی‌زبانی در کلیسا نداریم و جماعت ما متشکل از مسیحیان با زبان‌های مختلف است، بنابراین باید فارسی موعظه کنیم؛ زیرا برای همگان زبانی قابل فهم است.»

آنها گفتند: «شما به فارسی موعظه می‌کنید تا آن را ضبط کرده و به‌صورت نوار یا سی‌دی به دست مسلمان‌ها برسانید وآنها بشنوند.» سپس ادامه دادند: «رهبران کلیسای شما هم نباید توسط اعضا انتخاب شوند، بلکه اول ما باید آنها را تأیید کنیم و بعد شما آنها را رهبر اعلام نمایید.»

درست مثل همان روشی که در کشورهای کمونیستی استفاده می‌شود.

اما من هیچ‌کدام از این چیزهای غیرقانونی را نپذیرفتم. بنابراین مرا که دانشجوی فوق لیسانس بودم، از دانشگاه اخراج کردند و گفتند از طرف مقامات بالا به آنها گفته شده که من حق تحصیل در دانشگاه را ندارم. به این ترتیب از تحصیل در دانشگاه نیز محروم شدم.

فشار بعدی این بود که به من و همسرم تنها چند روز فرصت دادند تا شهر را ترک کنیم. پس به آنها گفتم: «من شبانی حدود ۱۰۰ نفر را به‌عهده دارم و همه آنها می‌خواهند که من شبان آنها باشم، پس تکلیف این کلیسا چه می‌شود؟»

مأمور اطلاعات گفت: «به ما مربوط نیست! تو و همسرت باید پس از این مدت از این شهر بروید.
گفتم: «اینجا زادگاه من است، و من شهروندی ایرانی هستم. بر طبق قانون، شما نمی‌توانید مرا از شهر خودم بیرون کنید. اگر جرمی مرتکب شده‌ام، دستگیرم کنید و مرا دادگاهی نمایید و به زندان بیندازید.»
اما مأمور دوباره ناسزاگویی کرد و به من گفت: «فقط چند روز بیشتر به شما وقت می‌دهیم و بعد از آن اگر نروید؛ هم برای تو و هم برای همسرت بسیار بد خواهد شد.»

در دوره تعیین شده دوم، کلیسا را به دعا و روزه دعوت کردم. در شب چهاردهم مدت دعا و روزه، خوابی دیدم و فهمیدم که این خواب از جانب خداست. در خواب دیدم که همان مأمور با حالت پریشان و ناراحت پیش من آمده است و من از او دلیل ناراحتی و آشفتگی‌اش را پرسیدم.
مأمور گفت: «مادرم به شدت مریض است، درد زیادی می‌کشد و دکترها هم به او جواب رد داده‌اند.»
من خوابم را بهرای رهبران کلیسا تعریف کردم و از آنها خواستم همه با هم برای آن مأمور دعا کنیم تا خدا از طریق شفای مادرش با قلب وی صحبت کند.

صبح روز بعد، مأمور مرا در ماشین کارش سوار کرد و مجدداً گفت: «تو باید شهر را ترک کنی و اگر هم کشیشی ندارید که مورد قبول ما باشد کلیسا را تعطیل کنید.»
گفتم: «کلیسا را تعطیل نمی‌کنم و از این شهر هم نمی‌روم. من نمی‌توانم به‌عنوان شبان، روز یکشنبه به مردم بگویم دیگر کلیسا نیایند. اگر شما جرأت دارید خودتان بیایید و این را در کلیسا اعلام کنید.»
مأمور با عصبانیت ادامه داد: «شما با ما اعلام جنگ می‌کنید. پس منتظر عواقب این نااطاعتی خودتان باشید.»
سپس مرا با بی‌احترامی، فحش و هل‌دادن از ماشین خود بیرون ‌کرد. اما قبل از پیاده‌شدن به او گفتم: «امیدوارم که شما دست از این کار خود بردارید؛ چون شما در جایگاه بدی قرار گرفته‌اید و دارید با خدا می‌جنگید. من از آینده شما می‌ترسم. بدانید که لعنت و جزای خدا بر شما و همسر و بچه‌هایتان خواهد آمد.»
مأمور پرسید: «این موضوعات چه ربطی به همسر و بچه‌های من دارد؟»
جواب دادم: «من برای رفع بلا و لعنت از خانواده‌ات دعا خواهم کرد. پس بیشتر از این با خدا جنگ نکن تا به ضرر تو تمام نشود.»
مأمور امنیتی با ترس و ناراحتی گفت: «بیشتر از این حرف نزن و از ماشین برو بیرون!»
ناگهان در حین پیاده شدن از اتومبیل او به‌یاد خوابم افتادم. قبل از حرکت اتومبیل بر روی در آن کوبیدم و از مأمور خواستم ماشین را نگه دارد.
مأمور پرسید: «با من چکار داری؟»
گفتم: «می‌خواستم حال مادر شما را بپرسم!»
مأمور گفت: «تو مادر مرا از کجا می‌شناسی؟»
پاسخ دادم: «من او را نمی‌شناسم، ولی شما را در خواب دیدم که چهره بسیار ناراحت و رنگ‌پریده‌ای داشتید و به من گفتید که مادرتان به‌شدت بیمار است و از من خواستید برای مادرتان دعا کنم.»
به ناگاه این مأمور خشن و سرسخت، چشمانش پر از اشک شد و در حالی‌که گریه می‌کرد با شکستگی و احترام گفت: «خواهش می‌کنم برای مادرم دعا کنید؛ چون حالش بسیار بد است و دکترها او را جواب کرده‌اند.» پس از این ماجرا، رفتار این مأمور با من تغییر کرد. رفتار کسی که مرا مرتب تهدید می‌کرد، ناسزا می‌گفت، توهین می‌کرد و مدت طولانی بر علیه کلیسا بود، یک‌باره عوض شد.

یک‌سال پس از این ماجرا آن مأمور به من تلفن زد و با احترام گفت: «آقای آبراهام، خواهش می‌کنم برای همهٔ رفتارهای بد، فحاشی‌ها، بد‌‌دهنی‌ها وتهدیدهایی که کردم، مرا ببخشید. خوشحالم که حقیقت دربارهٔ شما برای من روشن شد. شما آدم بسیار محترم و شریفی هستید. برای من دعا کنید. ضمناً از دعاهایی که برای مادرم کردید، سپاسگزارم. این روزها حال مادرم خیلی بهتر است.»

من بارها به این مأمور بشارت نجات مسیح را دادم و می‌دانم در قلب او اتفاقاتی رخ داد که من از آن باخبر نیستم.

این مأمور به جایی دیگر منتقل شد و کس دیگری جایگزین او شد. این شخص جدید به من پیشنهاداتی که زندگی مرا عوض می‌کرد، به شرطی که… «این داستان ادامه دارد…»

دیدگاه شما در مورد این مطلب:
این دیدگاه به‌طور خصوصی برای ما فرستاده می‌شود. بنابراین، مشخصات شما «کاملاً» محفوظ است.