نامم محمد است. در سال ۱۳۸۶ توسط یکی از دوستان مسیحیام، ایمان آوردم. با مسیح ارتباط صمیمانه و عمیقی دارم و با او در روح، ملاقات کرده بودم. بنابراین میخواستم شاگرد جدی و حقیقی او باشم. همسرم فاطمه، از یک خانوادهٔ متعصب مذهبی بود و با ایمان جدید من بسیار مخالفت میکرد، ولی من نمیتوانستم ملاقاتی را که با مسیح داشتم انکار کنم. پس فاطمه تصمیم گرفت پیش آخوند مسجد محله برود و از او در مورد طرز رفتار با من که مسیحی شدهام بپرسد و ببیند چگونه باید با من رفتار و برخورد کند.
آخوند به او گفت: «شوهر تو نجس و ناپاک شده است! پس بسترت را از او جدا کن، اجازه نده که تو را لمس کند و غذا و ظرفی را که از آن استفاده میکند، جدا کن. ضمناً دو فرزندتان را نیز از او جدا نگاه دار، چون اگر دست او به بچهها بخورد، آنها هم نجس خواهند شد.»
فاطمه، برای سه ماه تمام کارهایی را که آخوندمحلهمان به او گفته بود انجام داد، اما متوجه شد که من با وجود تمام طردشدگیها از طرف او و فرزندانمان، نه تنها عشق و علاقهام نسبت به مسیح کمتر نشده، بلکه شادابتر و با آرامش بیشتری او را پیروی میکنم. فاطمه با بیمهری بسیار با من رفتار میکرد و سخنان زشتی نثار من میکرد، ولی من با وجود همهٔ این خشونتها و بیتوجهیها، با رفتار محبتآمیز به او پاسخ میدادم و در نهایت فروتنی همهٔ بیاحترامیها را از طرف وی تحمل میکردم.
پس از گذشت چند ماه، فاطمه دوباره پیش آخوند محله رفت تا گزارش کار خود را به او بدهد و در مورد قدمهای بعدی با او مشورت کند. این بار آخوند با عصبانیت و تنفر شدیدی به او گفت: «برو و برادرت حسین را که شخص تندخو و خشنی است و در ایمان اسلامی خود متعصب است، پیش من بفرست.» پس آن آخوند به برادر زنم گفت: «برو و شوهرخواهر خود را تهدید کن و به او بگو که اگر به آغوش اسلام برنگردد، بر طبق دستور قرآن او را به این خاطر که مرتد و کافر شده است، میکشی.»
حسین فکر میکرد رسالت مقدسی به او سپرده شده است و باید اطاعت کند. او پیش من آمد و با فحاشی و بیاحترامی به من و اعتقاداتم به من گفت: «تو فقط یک هفته فرصت داری که بهسوی اسلام برگردی وگرنه خودم خون تو را میریزم! در ضمن بدان که این کار نه تنها قتل نیست، بلکه طبق حکم اسلام، این کار نیکی است که افراد خیانتکاری مثل تو را به اشّدِ مجازات رساند.»
من در جواب حسین گفتم: «اگر تمام قطرات خونم را نیز بریزی هر قطرهٔ آن فریاد خواهد زد: ”ای عیسی مسیح تو را دوست دارم، من تنها تو را بر میگزینم، تو تنها خداوند و منجی عزیز من هستی “.»
یک هفته بعد از این دیدار، شب هنگام در حالیکه از کلیسای خانگی به منزل باز میگشتم، ناگهان درد و سوزشی را در کمرم احساس کردم و از درد به زمین افتادم. دستم را بر کمرم گذاشتم، خون بود که از کمرم جاری بود. سپس برادر همسرم، حسین را دیدم که با چاقویی خونین، در آن کوچهٔ خلوت و باریک، بالای سرم ایستاده و آماده بود که ضربات بیشتری را با چاقو بر من وارد کند و مرا بکشد. در این حین حسین با نگاهی مملو از خشم و نفرت به من گفت: «امشب، تا خون تو مرتد کافر را نریزم و تو را نکشم، از اینجا نخواهم رفت.»
در همان لحظه، دو نفر وارد آن کوچه شدند و وقتی این صحنه را دیدند، با ترس و وحشت، شروع به داد و فریاد کردند. حسین با دیدن آنها، بهسرعت از آنجا فرار کرد. آنها به آمبولانس و پلیس خبر دادند و من سریعاً به بیمارستان منتقل شدم. خونریزیام آنقدر شدید بود که بیهوش شدم. دکترها به علت خونریزی زیاد و عمق جراحت وارد شده بر من، امیدی نداشتند که بتوانند جانم را حفظ کنند، ولی خداوند معجزه کرد! با تزریق خون و انجام عمل جراحی، حیات خود را مجدداً بهدست آوردم. کلیسای خانگی مرا بسیار مورد محبت و تفقد قرار داد، حتی کسری هزینههای بیمارستان را نیز برایم پرداخت کرد.
مدام به اتفاقی که برایم افتاده بود فکر میکردم. انتقام بگیرم؟ حقش را کف دستش بگذارم؟ با خودم فکر میکردم که خداوند در این شرایط، چگونه برخورد میکرد؟ پس تصمیمم را گرفتم، میخواستم مانند مسیح باشم و حسین را بهخاطر این کارش ببخشم. بنابراین توسط یکی از افراد فامیل برایش پیامی فرستادم:
«با وجود همهٔ بدیهایی که در حق من کردی من تو را دوست دارم و مثل منجی عزیزم عیسی مسیح تو را میبخشم.»