در ماه نوامبر سال ۲۰۱۷، عدهای را برای اولینبار در تجمعی مسیحی ملاقات کردم. سرپرست این تجمع، پیمان را خیلی خوب میشناسم. او سی سال پیش به مسیح ایمان آورد. نحوهٔ آشنایی من با وی از طریق دختر نوزادشان بود. دختر آنها وقتی به دنیا آمد، دست چپش فلج بود و بههیچ وجه حرکت نمیکرد. دکترها به او و همسرش گفته بودند که چون مادرزادی اینطور به دنیا آمده است از نظر طبی کاری از دستشان ساخته نیست و آنها باید این موضوع را بپذیرند. بار اولی که مادر (او را در اینجا نسرین مینامیم) این نوزاد را ملاقات کردم، بهشدت پریشان بود و با صدای بلند گریه و زاری میکرد. او بچه را در یک بستر کوچک بر روی صحن کلیسا قرار داد و از خداوند شفای دست دخترش را طالب بود. همان شب نسرین به مسیح ایمان آورد. سپس با هم برای شفای دست نوزادش دعا کردیم و با ایمان، به خدا اعتماد کردیم. نسرین با آرامش و اطمینان باور داشت که خدا او را شفا خواهد داد.
پس از گذشت ۱۰ روزی، وی فرزندشان را مجدداً به کلیسا آورد. او به من گفت که در طی این مدت از اول عهد جدید تا کتاب یعقوب را با اشتیاق مطالعه کرده و در باب ۵ کتاب یعقوب متوجه این نکته شده است که برای شفا باید فرزند او را با روغن تدهین کرد. او به من گفت: «شما هنوز فرزند مرا با روغن تدهین نکردهاید! مطمئنم که شفای بچه در این صورت ظاهر میشود.»
آن شب، پس از اینکه نسرین به خانه برگشت و فرزند را در اتاقش خواباند، پدر آن نوزاد (پیمان) به اتاق بچه رفت تا چیزی را از آنجا بردارد که به ناگاه متوجه شد فرزندشان با دست چپش که تا آن زمان فلج بود سر خود را میخاراند! از آن شب به بعد دست بچه شروع به حرکت کرد.
بعد از این ماجرا بود که پیمان نیز به مسیح ایمان آورد و شروع به رشد در ایمان خود کرد. وی اکنون مسئولیت چند کلیسای خانگی را بهعهده دارد. از این موضوع ۱۰ سال میگذرد و ما هنوز هم با هم در رابطه هستیم.
در سال ۲۰۱۷، فرصتی پیش آمده بود که بار دیگر با هم ملاقات داشته باشیم. در این تجمع بهخصوص، چند نفر از کسانی که بههمراه پیمان آمده بودند بیمار بودند.
قبل از این ملاقات، پیمان به آنها گفته بود که: «خدا مرا هدایت کرده است تا به شما بگویم که در این تجمع با نیت و هدف شفا شرکت کنید؛ زیرا خدا میخواهد در این سفر شما را شفا دهد.» او به آنها گفته بود که من عطای شفا دارم و ماجرای شفای دست دخترش را برای آنها تعریف کرده بود. سپس ادامه داده بود و گفته بود که من برای آنها دعا میکنم و اگر آنها با ایمان بپذیرند، شفا خواهند یافت. من به پیمان گفتم: «چرا در مورد من چنین حرفی را زدی! اگر گاهی «خدا» از طریق دعای من؛ برخی را شفا داده است به این معنا نیست که من عطای شفا دارم. من برای بعضی مریضان دعا کردم و آنها نه تنها شفا نیافتند، بلکه از دنیا رفتند. پس چرا به این عزیزان اطمینان داده و گفتهای که در این ملاقات من برای آنها دعا میکنم و آنها شفا خواهند یافت؟»
پیمان به من گفت: «من با هدایت خدا و الهام روحالقدس این را گفتهام!»… اولین شب ملاقات ما به موضوع شفا اختصاص یافت و من از آنها پرسیدم: بهنظر شما چرا شفا اهمیت دارد؟…
«این داستان ادامه دارد...»