بسیاری از اوقات خدا ارادۀ خود را متکی به زنانی میکند که بیش از همه مورد سوءاستفاده قرار گرفتهاند.
بخش دوم
در چین دوستی دارم که رهبر یک جنبش بزرگ کلیسای خانگی است. من او را برای اولین بار در اواخر دهۀ ۸۰ میلادی ملاقات کردم، زمانی که او صرفاً یک مبشّر مسیحی بود و از دهی به دهی دیگر سفر میکرد. حالا اوضاع فرق میکند. جنبش او هزاران کلیسا با صدها خادم تمام وقت را شامل میشود که برای پاسخگویی، در سیستم و لایههای پیچیدهای قرار گرفتهاند. دیگر او را زیاد نمیبینم؛ چون بسیار درگیر است. اما او یکی از تجربیات خود را اینگونه با من در میان گذاشت.
او رهبران کلیسا را به کنفرانسی فراخوانده بود تا با یکدیگر راهکاری برای خدمت و بشارت در میان گروه مشخصی از مسلمانان، در غرب چین طرحریزی کنند. به گفته او، این کنفرانس هزینۀ زیادی برای آنها در بر داشت. آنها حتی متخصصینی را از خارج کشور دعوت کردند تا به کمک آنها به سازماندهی مجدد کلیساهای خانگی، و طرح راهکاری برای توزیع نوارهای صوتی و چاپ ادبیات مناسب بپردازند. آنها حتی برای خرید یک هتل در منطقۀ مورد نظر؛ برنامهریزی کردند تا پایگاهی برای مبشرین خود فراهم کنند. با وجود پر هزینه بودن تمامی این مراحل، آنها پول لازم را فراهم کردند. مبلغ سرسام آوری بود، مبلغی معادل درآمد سالانه ۱۰۰٫۰۰۰ روستایی کشاورز.
باری، دوست من با مقدار زیادی از این پول به منطقۀ مورد نظر رفت تا هتل را خریده و طرحکاری را به راه بیندازد. در حین طی کردن راه، برای دیدن کسی باید تغییر مسیر میداد. در مسیر بازگشت همانطور که موتورسیکلت خود را میراند؛ ناگهان در یک جادۀ دور افتاده موتورسوار دیگری با او برخورد کرد. دوست من اینطور بهیاد میآورد: «همانطور که او بهطرف من آمد، از ترس بر خود لرزیدم. این یک تصادف نبود. من در چنگ راهزنی تبهکار افتاده بودم. او کوتاه قد و بسیار زشت بود. لبخندی شرارت آمیز داشت و دو دندان بِلا استفاده که عریانی او را بر لثههایش نمایان میساخت».
آن تبهکار با خندۀ ترسناک خود به جلو آمد و گفت: «یا هر چه را که داری به من بده، یا اینکه گلویت را خواهم برید. کدام را میخواهی؟»
دوست من کاملاً برآشفته و عصبانی بود. در حالیکه راهزن به او نزدیکتر میشد، متوجه چیز دیگری شد که بیشتر از پیش او را پریشان کرد. راهزن یک زن بود!
او از خدا تقاضای قوت کرد، و سپس با لحنی خشن به او گفت: «چطور جرأت میکنی؟ به تو اخطار میدهم! درست است، من با خود پول دارم؛ اما این پول متعلق به خداست و به تو تعلق ندارد. این پول برای بشارت انجیل به مردم است تا آمده و نور را ببینند. اگر این پول را از من بگیری، مورد لعنت قرار خواهی گرفت».
پس از این جمله، راهزن با صورتی درهم کشیده به او نگریست. و شروع به خاراندن چانۀ خود کرد: «مورد لعنت؟»
دوستم با جرأت بیشتری گفت: «یقیناً» و با زبانی تهاجمی از داوری خدا در مورد کسانی که او را ناخشنود میسازند، سخن گفت. سپس ادامه داد: «در کتاب مقدس، شخصی در نتیجۀ داوری خدا دچار بیماری هولناکی در رودۀ خود شد و مرد».
اما راهزن به خاراندن چانۀ خود ادامه میداد، گویی در تفکری عمیق است. در نهایت سؤال کرد: «این خدا که تو میگویی کیست؟»
دوستم پاسخ داد: «اسم او عیسی است!»
راهزن گفت: «هرگز اسم او را نشنیده بودم. او چه کسی بود؟ یک امپراطور، سردار لشکر؟»
دوستم پاسخ داد: «در حقیقت او یک نجار بود».
راهزن با تعجب گفت: «یک نجار؟» سپس کمی فکر کرد و ادامه داد: «پس او چگونه دشمنانش را لعنت میکند؟»
دوستم مکثی کرد، سپس گفت: «راستش، او دشمنانش را لعنت نکرد. او بر روی صلیبی مرد تا آنها را نجات دهد. او قادر است هر کسی را هر چقدر هم بد، نجات بدهد».
راهزن مجدداً ابروهای خود را درهم کشید: «او فقط یک نجار است و میمیرد تا مردم را نجات بدهد. اما چطور؟ چگونه میشود که مردن کسی باعث نجات دیگران شود؟»
«چون او خدا هم هست. انجیل او تماماً دربارۀ ضعف است. وقتی ما ضعیف هستیم، او قوی است. او نشان میدهد که مرگ او بر صلیب، یعنی همان کاری که او انجام داد، ما را نجات میدهد. این نهایت ضعف است، و با این وجود باعث نجات ما میشود».
دوستم کمکم به هیجان آمده بود. راهزن علاقهای واقعی از خود نشان میداد. دوست من هم دعا میکرد که این زن فقیر خشن را به سوی خداوند هدایت کند.
راهزن به آهستگی گفت: «اگر درست فهمیده باشم، اینطور بهنظرم میرسد که وقتی تو ضعیفترین هستی، آنوقت در قویترین وضعیت خود هستی؟»
«بله، درست است».
« پس او از اینکه من پول تو را بگیرم ناراحت نمیشود، چون این تو را ضعیفتر خواهد کرد، و در نتیجه قدرتمندتر؟»
با گفتن این سخن؛ او به جلو پرید، کیسه پول را قاپید و لبخند بزرگی که لثه های او را نمایان میساخت به دوست من تحویل داد و با شادی و قهقهه در تاریکی شب ناپدید شد. دوستم هنوز صدای هرهر خندۀ او را که سوار بر موتور دور میشد، میشنید.
او بسیار خشمگین بود. برای سه هفته از خدا برای دادن اجازه در سرقت پولها توسط این راهزن عصبانی بود. «خداوندا، آن پول پسانداز مسیحیان وفادار بسیاری بود». او ضجه زد: «ما به آن پول برای بشارت به این مردم احتیاج داشتیم».
سپس باز ایستاد، یکمرتبه به خودش گوش فرا داد: «آیا من گفتم که ما به آن پول برای بشارت نیاز داشتیم؟»
بعد از آن دوستم اعتراف کرد: «آن زن راهزن بی دندان، کلام خدا را از من که آن را بهخوبی میدانستم، بهتر بیان کرد. ما تمام ایمان خود را در آن طرح، در آن مبلغ پول و در آن منابع گذاشته بودیم تا به افراد مورد نظر بشارت دهیم. ولی این درس اساسی را برای کلیسا در چین، و در حقیقت برای مسیحیت به فراموشی سپرده بودیم. زمانی که ما در ضعیفترین وضعیت خود هستیم، آنگاه قویترین هستیم».
پس از آن، او اعضای کلیسای خود را به آن منطقه برای بشارت به مردم مورد نظر اعزام کرد. اما آنها با همان روش همیشگی خود این کار را انجام دادند، یعنی فقیر، بدون زیر بنا و ضعیف. تا به گفتۀ او «خدا میدان عمل وسیعتری داشته باشد».
قبول میکنم که آن راهزن به راحاب شباهتی ندارد، اما این داستان؛ اصلی را بیان میکند: «کلام خدا از دهان کسانی بیرون میآید که ما هیچگاه انتظارش را نداریم».
- راحاب و امثال او، بدون هیچ تجربهای از اسرائیل یا مسیحیت، ناگهان از کجا ایمان خود را بهدست میآورند؟
- آیا شخصیتهای دیگری از کتاب مقدس را بهیاد میآورید که خدا با آنها از طرق غیر قابل انتظاری سخن گفته باشد؟ چه نیازی است که خدا برای جلب توجه ما به طریقی غیر معمول متوسل شود؟
- آیا میتوان خود را برای شنیدن صدای خدا از طرق غیر منتظره آماده کرد؟ اگر بله، چگونه؟
- چرا خدا ترجیح میدهد از چنین شیوهای برای برقراری ارتباط با ما استفاده کند؟ چگونه این شیوه میتواند در بنای پادشاهی خدا طریقی منحصر بهفرد باشد؟