بسیاری از مواقع خدا ارادۀ خود را متکی به زنان بسیار غریب میکند – روت
بخش دوم
کتی دانشجویی در کالیفرنیا بود که یک روز احساس کرد برای رفتن به کشور چین خوانده میشود. این امر برایش بسیار تعجب آور بود. او علاقهای به چین نداشت. هیچ دوست چینی هم نداشت. اما صدا واضح بود. شش ماه بعد از آن، او در کالجی در شمال غربی چین، در فضای مغموم یک شهر صنعتی، مشغول تدریس زبان انگلیسی بود.
من به آن شهر رفتهام، وحشتناک است. مملو از کارخانجات ذوب فلز و تولید لوله، پوشیده از دود غلیظ و برف در بیشتر طول سال. تعداد بسیار معدودی از خارجیان دیگر در آنجا کار میکردند، بنابراین کتی هیچ مشارکتی نداشت.
کتی اینطور بهیاد میآورد: «من حقیقتاً با خود کلنجار میرفتم. در یادگیری زبان چینی مشکل داشتم، پیداکردن دوست برایم خیلی سخت بود، چراکه همه در برخورد با خارجیان بسیار خجالتی بودند. من برای خانه آنقدر دلتنگ بودم که برای مقابله با دلتنگی به یک مغازۀ مک دونالدز که تنها فروشگاه غربی شهر بود، میرفتم. فقط در آنجا مینشستم، چهار ساعت صرف نوشیدن یک فنجان قهوه میشد. دکور مغازه مرا شاد میکرد. دکور غربی بود. بوی سیبزمینی سرخ کرده مرا بهیاد خانه میانداخت، هرچند من هیچگاه از آن نخوردم».
پس از یک سال، او شروع به بستن چمدانها کرد و برای بازگشت به آمریکا خود را آماده کرد. او به این فکر افتاد که شاید صدای خدا را اشتباه تشخیص داده بود. او در چین مانند یک ماهی در خارج از آب بود و نتیجۀ بسیار اندکی از کار خود میدید.
فقط تصور کنید که او تا چه اندازه از کلام یکی از شاگردان خود هاج و واج مانده بود، این دختر جوان به او گفت: «تو دلیل مسیحی شدن من در چهار ماه پیش هستی». در حقیقت، هفت نفر از کلاس پانزده نفری او اعتراف کردند که در طول چند ماه گذشته مسیحی شده بودند.
او مبهوت از این خبر، پرسید: «چرا؟»
دختر جوان پاسخ داد: «زیرا تو ما را دوست داری، ما این محبت را حتی با وجود مانع زبان میبینیم. تو باید ما را خیلی دوست داشته باشی که کشور خود را ترک کرده، و به مکان مغمومی مثل اینجا آمدهای».
ماجرا بیش از این بود. پدر آن دختر، شهردار آن شهر بود و در آن شهر آوازۀ خوبی در صداقت و راستی نداشت. او آنچنان تحتتأثیر تغییرات دختر خود قرار گرفت که خود هم اعتراف ایمان کرد، هر چند در خفا. زمانی که برادر کتی برای بردن او به آنجا پرواز کرد، شهردار اصرار کرد که به احترام او ضیافت شام مخصوصی برگزار شود.
برادر کتی که مدیرعامل یک شرکت بزرگ بود، بسیار تحتتأثیر قرار گرفت. او گفت: «من بهخاطر کارم به پول و ثروتی زیاد و نفوذی فراوان رسیدهام، ولی فکر میکنم تو کار واقعی خدا را بسیار فراتر از دستاوردهای من انجام داده ای».
کتی در پاسخ او گفت: «اما تمام کاری که من انجام دادم این بود که مطیع باشم». کتی چهار برادر داشت. تمام آنها اشخاص موفقی بودند. این امر باعث بهوجود آمدن حس حقارت در او شده بود. او حرفۀ خود را در مقایسه با آنها بسیار ناچیز میدید.
اما او پادشاهی خدا را به شکلی بنا کرد که در انتها این برادران او بودند که حسرت میخوردند.
او بهعنوان یک غریبه به آنجا رفت و شگفتا که یک غریبه، دقیقاً همان چیزی بود که خدا در آن شهر صنعتی مغموم به آن احتیاج داشت.
- در کتاب روت، اسم خدا خیلی بهندرت ذکر شده است. با وجود این او در همه جای کتاب حضور دارد. فکر میکنید که او چگونه در روت کار میکرد؟
- در جامعۀ شما «روتها» چه کسانی هستند؟ آیا آنها میتوانند تأثیر و اهمیتی در راه رفتن شما با خدا داشته باشند؟
- اول پطرس ۲:۱۱ را بخوانید. پطرس تلویحاً میگوید که مسیحیان همیشه باید احساسی چون غریبان و بیگانگان داشته باشند. فکر میکنید که منظور او چه بوده است؟ اگر خود را مانند بیگانگان حس نمیکنیم، آیا این میتواند سبب بازبینی زندگی روحانی ما شود؟
هفته آینده شرح حال «مریم»، یکی دیگر از زنان کتاب مقدس را با شما در میان خواهیم گذاشت.