قسمت آخر
نوشته شده توسط یک مادر مسیحی عزادار:
با نزدیکشدن به اولین سالگرد فوت مَتیو (Matthew)، با شنیدن برخی نظرات زیرکانه و غیرزیرکانه مبنی بر اینکه احتمالاً آماده هستم تا دیگر «به زندگی عادی خود بازگردم» بسیار متعجب میشدم. پیلهای نرم و لطیف که در طول یازدهماهونیم گذشته ما را در بر گرفته بود، من را به این باور رسانده بود که دیگران در سفر غم و اندوهی که از آن میگذریم، با ما صبور خواهند بود، و مطمئن هستم هر شخصی این متن را میخواند بلافاصله میگوید: «هر چقدر زمان نیاز داری صرف کن»، من هر روزه بیشتر متوجه میشدم که این پیله ممکن است بهزودی فرو بریزد. این امر هنگامی که یک قدم به عقب بر میدارید قابل درک میشود. منظورم این است که زندگی در حرکت است. هزاران نفر ما را بعد از مرگ متیو حمایت کردند و با ما گریستند و عزاداری کردند، برای ما صبورانه دعا کردند و تعداد غیرقابل باوری کارت تسلیت، نامه، ایمیل، پیغام و هدیه برای ما فرستادند و تماس تلفنی گرفتند. این حمایتها حقیقتاً شگفتانگیز بودند. اما برای اکثر آنها زندگی متوقف نشده بود- دنیای آنها با فاجعهای وحشتناک و مصیبتبار متوقف نشده بود. در واقع زندگی آنها بهطور مداوم با وظایف، مسائل روزمره، کار و فرزندان، اوقات فراغت، نقشهها، رؤیاها، اهداف و غیره در حرکت بود. زندگی ادامه داشتو برخی از آنها آماده بودند تا ما را نیز با خود همراه سازند. آنها توقع داشتند که ما همان شخصیتهایی باشیم که در قدیم بودیم. آنها در خفا به این موضوع فکر میکردند که چه زمانی مسائل برای ما به روال عادی و معمول خود باز میگردند- چه زمانی خودتان خواهید بود، چه زمانی این فاجعه که در حقیقت دریچهای بود که ما از میان آن همه چیز را تجربه میکردیم، متوقف خواهد شد. و باید به شما بگویم- آن مایی که در قدیم بودیم، رفته بود و هرگز باز نمیگردد. ما هرگز مانند گذشته نخواهیم شد. این یک «معمول» تازه است. این واقعه بهطور دائم بر ما یک نشان گذاشت. این دریچه که ما همه چیز را از درون آن تجربه میکردیم برای مدت زمان نامشخصی و حتی شاید تا ابد باقی خواهد ماند.
از آنجایی که نظرات خیرخواهانهای که از افراد شنیده بودم من را بهشدت زخمی کرده بود، من به خودم شک کردم و فکر کردم که شاید من «بهدرستی» عزاداری نکردهام (حالا این امر هر معنایی داشته باشد). میترسیدم که شاید بیش از اندازه احساساتی شده باشم- از این رو از والدینی که فرزند خود را از دست داده بودند سؤال میکردم تا ببینم که آیا تجربهٔمن متفاوت بوده است یا نه. اما متوجه شدم به هیچ وجه چنین نیست. یک مادر کمی بعد از مرگ فرزندش به من گفت: «حداقل میتوانید یک فرزند دیگر داشته باشید.» از من این اواخر پرسیده شد: «الان بهتری، درست است؟» اخیراً یک نفر با لحنی بیادبانه به من گفت: «چه زمانی دوباره برمیگردی؟ ما به تو نیاز داریم.»
یک پدر عزادار چنین میگفت: «مردم میتوانند بسیار بیادب و بیعاطفه باشند؛ آنها بیملاحظهترین سخنان را به زبان میآورند.» میدانید، زمان زیادی از آن دوران نمیگذرد که در فرهنگ ما عرف بود که مردم رسماً یک سال در عزا بهسر برند. آنها سیاه میپوشیدند. به مهمانیها نمیرفتند. خیلی زیادلبخند نمیزدند. و همه این دوران عزاداری را میپذیرفتند؛ هیچ کس یک مادری که لباس سیاه به تن داشت را مسخره نمیکرد و سؤالات احمقانه دربارهٔاینکه چرا هنوز اینقدر ناراحت هستید مطرح نمیکرد. مسلماً که این امر خیلی مورد پذیرش نیست؛ افراد سوگوار تشویق میشوند که سریع به حالت عادی بازگردند، بهبود بیابند، به شغل خود بازگردند، به چیزهای مثبت بیندیشند، برای آن چیزهایی که باقی مانده خوشحال باشند، یک فرزند دیگر به دنیا آورند و نظرات بیمهر، بیعاطفه، احمقانه و کاملاً بیرحمانهٔدیگر.
این موضوع چه چیزی دربارهٔما میگوید؟ -آیا بهغیر از اینکه ما بهطرز وحشتناکی با مرگ، غم و اندوه، سوگواری و ازدستدادن احساس ناراحتی میکنیم؟- یا به اندازهای خودشیفته هستیم که به آسانی رنج عمیقی که در نتیجهٔازدستدادن یک فرزند در والدینی که فروپاشیدهاند و فرزندانی که باقی ماندهاند را فراموش میکنیم؟
بهجز مواردی که شما بر سر قبر فرزند خودتان ایستاده باشید یا خاکستر آن را در کوزهای نگه داشته باشید، بهتر است جلوی سخنان خود را بگیرید. عباراتی همچون «بهخاطر غم شما متأسفم» یا «من برای شما و خانوادهتان دعا میکنم»، کافی است. تا میتوانید از عبارات بیمعنا و کلی و مبهمی چون «حالتان چطور است» دوری کنید. این پرسش را غیرممکن است بتوان پاسخ داد. اگر شما غریبه هستید، به شما مربوط نمیشود. اگر شما فردی آشنا هستید، بسیار سخت است که تلاش کنیم صادقانه جواب دهیم. شما فرد رنج کشیده را با این حالت سردرگم میکنید که آیا به دروغ بگوید «خوب هستم» تا مکالمه را پایان بخشد یا اینکه باید سعی کند با تأمل به شما بگوید که دست راستش را از دست داده است و نمیداند چگونه بدون آن باید زندگی کند. اگر شما دوست صمیمی هستید، در عوض تلاش کنید به آنها بگویید: «به هیچ عنوان نیازی نیست چیزی بگویی؛ من در این شرایط کنارت هستم.»
هیچ یک از ما نمیخواهیم مانند دوستان ایوب باشیم- تسلیدهندگانی دروغین که او را با سؤالاتشان، نتیجهگیریهای اشتباه و فرضیاتشان دربارهٔغم و اندوه دیوانه کرده بودند. ما اغلب به بلدد و الیفاز، صوفر قرن بیستم منتهی میشویم، ما آن سکوت عذابآور را با کلماتی که بیشتر زخم میزنند تا شفا ببخشند، پر میسازیم. من از سنگدلی نسبت به غم و اندوه فرد دیگر و بدون گوشدادن صحبتکردن، و با خیالی آسوده حرفهای کلیشهای را تکرارکردن متنفر هستم. ما عزاداران خوبی نیستیم، هنگامی که تو را قضاوت میکنم، خودم را نیز قضاوت میکنم.
این درخواست من است: لطفاً هرگز به کسی نگویید که برای آنچه که باقی مانده خوشحال باشد؛ تا زمانی که آنها این امکان را داشته باشند تا برای آنچه از دست دادهاند سوگواری کنند، حتی اگر این امر بیش از زمانی که بهنظر شما منطقی، عقلانی و حتی صحیح است طول میکشد. دوستان حقیقی -بر خلاف بهانهای که ایوب برای دوستاناش آورد- در همه حال محبت میکنند و برادران و خواهران برای روز تنگی به دنیا آمدهاند (امثال ۱۷: ۱۷). «دوستان حقیقی» و «افراد کمکرسان»، کسانی هستند که منتظر میمانند تا افراد داغدار بتوانند زنده، بدون ترس و اضطراب و بیتابی زیاد از تاریکی که آنها را در بر گرفته بیرون آیند. آنها به دوستانشان فشار وارد نمیکنند که همان اشخاصی شوند که پیشتر میشناختند؛ آنها میپذیرند که شرایط تغییر کرده است، فرد زخمی -که او را دوست دارند- را در آغوش میکشند و مطمئن هستند حضور دلسوزانه و بدون قید و شرط آنها تجلی قطعی رحمت خدا به دوست رنج کشیدهشان است. آنها با پاسخهای آشفته، کند و کوتاه مشکلی ندارند و هرگز نمیگویند «تغییر کن، ادامه بده» آمین، آمین، آمین.