وقتی کسی وارد یک مدرسه مسیحی میشود، بهطور ناخودآگاه احساس میکند که هر دانشآموز باید یک مسیحی واقعی و دارای تولد تازه باشد. همین پیش فرض سبب میشود تا هر حرکت یک دانشآموز خیلی دقیق به چشم بیاید، گویی همه مراقب هستند مبادا کاری انجام دهند که شایستهٔ یک «مسیحی» نباشد و بهدنبال آن، بهطور مثال این حرفها شنیده میشود: «خوب، تو خودت را مسیحی میدانی؟ پس نباید اینطور رفتار کنی!» بهنظر من درست نیست که به همدیگر برچسب بزنیم؛ چون اعتقاد دارم که هر شخص باید خودش به دنبال ایجاد یک رابطهٔ شخصی با خدا باشد. از جمله دلایلی که باعث میشود خیلی محکم و راسخ روی این اعتقاد خودم پافشاری کنم این است که میبینم همیشه این موضوع اتفاق میافتد و چندی قبل هم برای خودم اتفاق افتاد.
من دختری بودم که فقط خودم را در نظر میگرفتم. در یک مدرسهٔ مسیحی تحصیل میکردم و اهمیت و ضرورت حضور خدا را در زندگی خودم پذیرفته بودم. من طبق روال عادی مدرسه وارد گروه جوانان شده بودم، آنچه را که از من انتظار میرفت بهخوبی انجام میدادم، در طول مراسم عبادی چشمانم را میبستم و حتی گاهی اوقات در کلاس دعا میکردم، در کلاس مطالعهٔ کتاب مقدس از «رابطهٔ» خودم با خدا حرف میزدم و در ظاهر همه چیز شهادت میداد که من یک «مسیحی» بودم، اما واقعیت این بود که من یک زندگی دوگانه داشتم. همین امر سبب میشد گیج و سردرگم باشم.
منظورم این است که نمیدانستم واقعاً به چه چیزی ایمان داشتم؟ ذهن من مملو از سؤال و تردید بود. متأسفانه چون خودم را بهعنوان یک شخص «بالغ» در ایمان نشان داده بودم، فکر میکردم نباید درمورد تردیدها و نوسانات احساسی خودم که مثل موجی بزرگ به من حمله میکردند از کسی کمک بخواهم. نمیدانستم چه کار باید بکنم، پس سعی کردم به نوعی با این موضوع کنار بیایم.
بهنظرم من یک مسیحی خوب بودم که ترس خدا را در دل دارد. فکر میکردم که اگر همین «صورت ظاهر» را حفظ کنم، سرانجام باقی مسائل هم حل خواهند شد. همواره به خودم میگفتم: «تو از عهدهاش بر میآیی، همه چیز درست میشود.» البته نگرانی دائم از اینکه مبادا مرتکب اشتباهی بشوم، واقعاً کلافهام کرده بود. این حس انسان را خُرد میکند، اما بههرحال من هنوز کارم را خوب انجام میدادم (یا دستِکم اینطوری فکر میکردم!).
گاهی اوقات لازم است آن حصارِ امنیتیِ که دور خودت کشیدهای فرو بریزد تا بفهمی که واقعاً گمشده هستی. من این حقیقت را زمانی فهمیدم که در یک اردوی جوانان مسیحی شرکت کرده بودم. در ابتدا فکر میکردم که این هم یکی دیگر از کارهای واجب است که باید انجام بدهم. تقریباً مطمئن بودم که در این اردو نیز همان چیزهایی را خواهم شنید که هزار مرتبه در سالن عبادت مدرسه شنیده بودم. من هر وقت میشنیدم که مشاور جوانان میگفت: «همه چیز را فقط به خدا بسپارید»، هول میکردم. چون که زندگی من خوب بود، و من اختیار آن را داشتم! اگر بنا بود اختیار زندگی خودم را نداشته باشم که خیلی فاجعه بود، واگذاری اختیار به خدا، تنها به این معنی بود که من دیگر هیچ اختیاری در زندگیام نداشتم. پس در مجموع به این نتیجه رسیده بودم که این وظیفهٔ من است نه وظیفه خدا.
موضوع صحبت همان چیزی بود که انتظار میرفت، همان چیزی که برای ازدستدادن آن نگران بودم: اختیار! واعظ با مهارت و به زیبایی مطلب خود را بیان میکرد. او دقیقاً بر روی ترسهای من دست گذاشته بود و با قلب من صحبت میکرد. ششدانگ حواس خود را به آن «پیام» داده بودم. آن موقع بود که متوجه شدم زندگیام خیلی هم خوب نبود، صرفنظر از بچهگانهبودن اینکه فکر میکردم اختیار زندگیم را به دست دارم، واقعیت این بود که من هیچ اختیار و کنترلی نداشتم. نگاهی به عواطف درون خودم انداختم، من عصبی و تلخ بودم. دیدم که من خیلی جوانتر از آن بودم که تا این حد خسته و افتاده باشم. فشار خیلی زیادی را به خودم تحمیل کرده بودم و حالا میفهمیدم که با قوت خودم نمیتوانم همه چیز را روبهراه کنم. اکنون احتیاج داشتم که خدا کمکم کند. واقعاً به کمک او نیاز داشتم.
واعظ آیهای از کتاب دوم تواریخ را خواند: «بر یهوه خدای خود ایمان آورید و استوار خواهید شد» (۲۰:۲۰). آن موقع بود که دریافتم زمان آن است که زندگیم را به معنای واقعی به خدا تسلیم کنم. از تمام کسانی که مایل بودند زندگی خود را یک بار دیگر به مسیح تقدیم کنند، دعوت شد که بایستند. با قلبی مالامال از اشتیاق در حالی که اشک از چشمانم جاری بود برخاستم. اطمینان من لحظاتی متزلزل شد و ترس وجودم را فرا گرفت. برای اولین بار نقاب را از صورت خود برداشتم. من به خدا احتیاج داشتم. در آن لحظه صادقانه و از صمیم قلب خواستم که خدا هدایتم کند. من احتیاج داشتم که واقعاً با او راه بروم.
اکنون با حضور خدا، زندگی من واقعی شده است. آرامش درونی دارم. دیگر دوگانه رفتار نمیکنم و سعی ندارم که صورت ظاهر را حفظ کنم. دیگر نمیخواهم تظاهر کنم. از زمانی که خدا را بهعنوان حاکم و سلطان زندگیم پذیرفتهام، تصمیمگرفتن و انتخابکردن برایم ساده و راحت شده است. اکنون میدانم که خدا بر همه چیز احاطه و کنترل دارد . هر اتفاقی که پیش بیاید بخشی از عمل تعدیلکنندهٔ خداست. اینک به واقع در ایمان خود ریشه کردهام، ارادهٔ نیکوی خدا را درک میکنم و نسبت به آن واکنش درست نشان میدهم. حالا دیگر شخصیتی دوگانه ندارم. با زندگیام هماهنگ و سازگار هستم و از اینکه میدانم کیستم احساس آرامش و شادی دارم. از نظر من این یعنی راه رفتن با خدا، مملو از محبت و آرامش الهی.
کلی چاکین – ۱۶ ساله
Kelly Chakeen