من با شما هستم
بخش چهارم
داستان من
این داستان نیز با امور درمانی سروکار دارد. چند بار به علت بیماری عفونت روده بستری شدم. دکتر من زنی بود بسیار صریح و بیتعارف. او به من گفت: «در اثر عفونتهایی که دچارشان میشوی، ممکن است یک روز بمیری، باید هرچه زودتر عمل کنی.»
از حالت بیهوشی پس از عمل بیدار شدم، درد و تشنگی شدید احساس میکردم، زمان نیز بهنظرم خیلی کند میگذشت. البته اینها قابل پیشبینی بود. اما چیز غیرقابل انتظاری نیز در شرف بهوقوعپیوستن بود. همه چیز بهنظرم در دوردستها اتفاق میافتاد. احساس میکردم فاقد شخصیتم. زندگی غیرواقعی بود، احساسی نداشتم، در درونم احساس گیجی میکردم و از خود بیخود شده بودم. همچون شخصیتی با احساسات و تجربیات و افکار و تصمیمات کاملاً غریب و جدا از خود شده بودم. گویی از تمام واقعیتهایی که بهطور طبیعی با آنها در تماسیم، قطع شده بودم. چنین وضعی را برای هیچکس آرزو نمیکنم. احساس عدم توانایی؛ برای تکمیلکردن فکری که قبلاً دربارهاش به شما گفته بودم، در مقابل این حالت که انسان احساس میکند شخصیتی ندارد، چیز پیشپاافتادهای بهنظر میرسید.
مردم با کسی که چنین حالتی دارد چگونه رفتار میکنند؟ از آنجا که چنین حالتی معمولاً پس از مصرف داروی بیهوشی دست میدهد، ممکن است بگویند: «غصه نخور، وقتی بدنت درست کار کند و حالت کاملاً جا بیاید این هم از بین خواهد رفت.» این چیزی بود که پرستار به من گفت. او مرا همچون بدنی که درست کار نمیکند قلمداد کرد. البته او درست میگفت، اما در داخل آن بدن شخصی بود که ناراحتی بیحد و حصری را تجربه میکرد.
به دوست پزشکی که مورد اعتمادم بود زنگ زدم و وضعم را به او گفتم. اما او به من توضیحات پزشکی نداد. به من نگفت غصه نخور و از من هیچ سؤالی نکرد. سعی نکرد به من مشورت بدهد. حتی برایم دعا نکرد. در عوض مزامیر درجات را که تعدادشان پانزده عدد میباشد، و از مزمور ۱۲۰ تا ۱۳۴ را دربر میگیرد، یکی پس از دیگری بدون وقفه و بدون تفسیر برایم خواند. او از من همچون یک شخص که از تجربهای بسیار تلخ میگذرد مراقبت کرد. بعدها به من گفت تنها چیزی که آن روز به فکرش رسید این بود که من از مزامیر خوشم میآید. وی پیش خود فکر کرده بود که خواندن مزامیر چیز خوبی است؛ زیرا مزامیر شفاف، با صفا، صادق، سالم و پر از خداوند هستند. او درست فکر کرده بود.
وقتی همه را خواند، تماسم با خودم برقرار شد، او برایم دعا کرد و من با تمام وجودم از خدا تشکر کردم. مزامیر، خدا و انسان را با هم وصل میکند.من چرا و چگونه عوض شدم؟
من عوض شدم؛ زیرا خدا زمانی مرا یافت که من حتی نمیتوانستم خودم را بیابم. من عوض شدم؛ زیرا کلمات ایمان، کلمات عقل سالم و واقعیت است. من عوض شدم؛ زیرا یک دوست برایم کاری کرد که بیسابقه بود. من عوض شدم؛ زیرا یک عارضهٔ جانبی مهلک، یک بیهوشی و جراحی سبب شد من نیاز به کمک داشته باشم. من عوض شدم؛ زیرا به خداوندی که در همهٔ مزامیر حاضر است ایمان آوردم، او را شناختم و به وی اعتماد کردم تا صدایش را بشنوم.
- میزان اعتماد خود به خدا را محک بزنید. فکر کنید و ببینید در چه مواردی به او اعتماد کردهاید و در چه مواردی این کار را انجام ندادهاید. دلیل این اعتمادنکردنتان چه بوده است؟
قسمت بعدی این فصل، به شما کمک خواهد کرد تا بتوانید بر ترسهایتان غلبه کرده و به خداوند اعتماد کنید.