در اینجا، حبقوق بهمنظور مقابله با مشکل بیعدالتی، دو منبع را مطرح میسازد. مورد اول را دیروز قرائت کردیم: همان رؤیای نبوتی در خصوص قابلاعتمادبودن فرمانروایی خدا. خداوند در معبد مقدس خود کنترل امور را در دست دارد. او در هر دورهای فرمانروایی میکند و شرارت نیز مکافات درست خود را دریافت مینماید. چنین اطمینانی، در همان حال که با بیعدالتی و شرارت کلنجار میرویم، امید و اعتماد را در ما پدید میآورد.
دوم، آن درس از خودِ تاریخ است که میگوید چنین شکلهایی از بیعدالتی که در اینجا بهصورت قدرت امپراطوری به تصویر کشیده شده، پایدار و ماندگار نیستند. اصلی هست در رابطه با عدالت که در جهان عمل میکند و بهواسطهٔ آن، قدرتها و ادعاهای خودکامه از بین خواهند رفت. حکمتی که در این گفتهها نهفته است، در روزگارِ خودِ ما نیز قابل مشاهده است، مثلاً در آن نیروهایی که در نیمهٔ دوم قرن بیستم، باعث فروپاشی استعمار شدند.
کاربرد این حکمت؛ محدود به سیاست بینالمللی نیست، بلکه شامل زندگی انفرادی اشخاص نیز میگردد. اهداف اصلیای که در اینجا توصیف شدهاند- یعنی ثروت، امنیت و شهرت- محرکهای بنیادی اکثر تلاشهای بشری هستند. حبقوق یادآوری میکند که این «جایزهها» را نمیتوان تضمین کرد. چنین اهدافی که معمولاً به بهای ضرر و زیان دیگران بهدست میآیند، بذرهای نابودی خودشان را با خود حمل میکنند.
حبقوق با استفاده از چند معمای تمسخرآمیز، این درسهای عمیق را مطرح میسازد، اما چنین استهزای بیادبانهای با دعوت به سکوت و خاموشی به انتها میرسد، نیز به خواننده یادآوری میکند که کنترل امور در دستان چه کسی است.
دعای امروز
ای خدای قادر مطلق و جاودانی،
تو همواره بیش از آنچه ما دعا میکنیم، آمادهٔ شنیدن هستی،
و بیش از آنچه ما مشتاقیم و شایستهاش هستیم، عطا میفرمایی:
فراوانی رحمتت را بر ما فرو ریز،
و چیزهایی را که وجدان ما از آنها هراسان است، بر ما ببخشای،
و مواهبی را که ما سزاوار طلبیدنشان نیستیم، به ما عطا فرما،
اما بهواسطهٔ شایستگی و وساطت عیسای مسیح، پسر تو و خداوندگار ما،
که با تو زنده است و سلطنت میکند،
در اتحاد با روحالقدس،
یک خدا، اکنون و تا ابدالآباد.
مطالعهٔ کتاب مقدس
حبقوق ۲:۶ تا آخر
آیا اینان همه بر او طعنه نخواهند زد و به تمسخر او را نخواهند گفت: «وای بر آن که بر آنچه از آنِ وی نیست میافزاید، و خویشتن را زیر بار سنگین وثیقهها خم میسازد! تا به کی چنین خواهد کرد؟» آیا طلبکارانِ تو به ناگاه بر نخواهند خاست، و آزاردهندگانت بیدار نخواهند شد، و تو برای ایشان غنیمت نخواهی بود؟ از آنجا که تو ملتهای بسیار را به غنیمت بردی، باقیماندگانِ قومها تو را به غنیمت خواهند برد؛ زیرا خون آدمیان را ریختی، و بر زمین و شهر و ساکنان آن خشونت روا داشتی. «وای بر آن که برای خانۀ خود حریصِ سود نامشروع باشد، تا آشیانۀ خویش را بر بلندی قرار دهد و از چنگ بلا در امان مانَد! تو با منقطع ساختن قومهای بسیار رسوایی برای خانۀ خویش تدبیر کرده، و بر جان خویشتن گناه ورزیدهای. زیرا که سنگ از میان دیوار به فریاد در خواهد آمد، و تیرِ چوبین او را پاسخ خواهد داد. «وای بر آن که با خونریزی شهری بنا کند و آن را بر بیانصافی استوار سازد! آیا این از جانب خداوند لشکرها نیست که قومها برای آتش مشقّت کِشند، و ملتها برای بطالت خویشتن را خسته سازند؟ زیرا همانگونه که آبها دریا را میپوشاند، جهان از معرفتِ جلالِ خداوند مملو خواهد شد. «وای بر آن که همسایۀ خویش را مینوشاند، و با ریختن زهرِ خود او را مست میسازد، تا بر عریانیاش بنگرد. تو به عوض جلال، از رسوایی سیر خواهی شد؛ اکنون خود نیز بنوش و بیدینی خویش را نمایان ساز. زیرا که جامِ دست راست خداوند به تو خواهد رسید، و رسوایی، جلالِ تو را خواهد پوشانید. خشونتی که بر لبنان روا داشتی، اکنون تو را فرو خواهد گرفت، و نابودی حیوانات، اکنون تو را به هراس خواهد افکند؛ زیرا خون آدمیان را ریختی، و بر زمین و شهر و ساکنانش خشونت روا داشتی. «از تمثال تراشیده چه فایده که صنعتکاری آن را بسازد، از بت ریخته شده و آموزگار دروغ؟ که صانع بر مصنوع خود توکل کند، حال آنکه بتی گنگ بیش نیست! وای بر آن که به چوبی گوید، ”بیدار شو!“ یا به سنگی خاموش که: ”برخیز!“ آیا تواند تو را چیزی آموزد؟ اینک به طلا و نقره اندود گشته، لیکن در اندرونش هیچ روحی نیست. اما خداوند در معبد مقدس خویش است، پس تمامی زمین به حضور وی خاموش باشد.»
مزمور ۱۳۹
خداوندا، تو مرا آزموده و شناختهای. تو از نشستن و برخاستنم آگاهی، و اندیشههایم را از دور میدانی. تو راه رفتن و آرمیدنم را سنجیدهای، و با همۀ راههایم آشنایی. حتی پیش از آنکه سخنی بر زبانم آید تو، ای خداوند، به تمامی از آن آگاهی. از پیش و از پس احاطهام کردهای، و دست خویش را بر من نهادهای. چنین دانشی برایم بس شگفتانگیز است، و چنان والا که بدان نتوانم رسید. از روح تو کجا بروم؟ از حضور تو کجا بگریزم؟ اگر به آسمان فرا روم، تو آنجایی، و اگر در هاویه بستر بگسترم، تو آنجا نیز هستی! اگر بر بالهای سحر پرواز کنم، و در دوردستترین کرانهای دریا قرار گزینم، حتی آنجا نیز دست تو مرا راهنما خواهد بود، و دست راستت مرا خواهد گرفت. اگر گویم: «بیگمان تاریکی مرا پنهان خواهد کرد، و نورِ گرداگردم به شب بدل خواهد شد»، اما حتی تاریکی نیز نزد تو تاریک نیست، بلکه شب همچون روزْ روشن است؛ چراکه تاریکی و روشنایی نزد تو یکسان است. زیرا باطن مرا تو آفریدی؛ تو مرا در رَحِم مادرم در هم تنیدی. تو را سپاس میگویم، زیرا عجیب و مَهیب ساخته شدهام؛ اعمال تو شگفتانگیزند، جان من این را نیک میداند. استخوانبندیام از تو پنهان نبود، چون در نهان ساخته میشدم. آنگاه که در ژرفای زمین تنیده میشدم، دیدگانت کالبد شکل ناگرفتۀ مرا میدید. همۀ روزهایی که برایم رقم زده شد در کتاب تو ثبت گردید، پیش از آنکه هیچیک هنوز پدید آمده باشد. خدایا، اندیشههای تو برایم چه ارجمند است! جملۀ آنها چه عظیم است! اگر بخواهم آنها را برشمارم، از دانههای شن فزونتر است. وقتی که بیدار میشوم، هنوز با توام. خدایا، کاش که شریران را میکشتی! ای مردمان خونریز، از من دور شوید! اینان به نیت بد از تو سخن میگویند؛ دشمنانت نام تو را به باطل میبرند. خداوندا، آیا از آنان که از تو نفرت دارند، متنفر نیستم، و از آنان که علیه تو برمیخیزند، کراهت ندارم؟ آری، با نفرت کامل از آنان متنفرم، و ایشان را دشمن خویش میشمارم. خدایا مرا بیازما و دلم را بشناس؛ مرا امتحان کن و دغدغههایم را بدان. ببین که آیا در من راه اندوهبار هست، و به راه جاودانی هدایتم فرما.
مرقس ۷:۳۱ تا آخر
مردم با حیرت بسیار میگفتند: «هر چه او کرده، نیکوست؛ حتی کران را شنوا و گنگان را گویا میکند!» امّا عیسی آنها را قدغن کرد که این موضوع را به کسی نگویند. ولی هر چه بیشتر قدغنشان میکرد، بیشتر از این واقعه سخن میگفتند. در دم گوشهای آن مرد باز شد و گرفتگی زبانش برطرف گردید و توانست بهراحتی سخن گوید. آنگاه به سوی آسمان نظر کرده، آه عمیقی کشید و گفت: «اِفَّتَح!» یعنی «باز شو!» عیسی آن مرد را از میان جماعت بیرون آورده، به کناری برد و انگشتان خود را در گوشهای او گذاشت. سپس آبِ دهان انداخت و زبان آن مرد را لمس کرد. در آنجا مردی را نزد او آوردند که هم کَر بود و هم لکنت زبان داشت. از عیسی التماس کردند دست خویش را بر او بنهد. عیسی از ناحیۀ صور بازگشت و از راه صیدون به سوی دریاچۀ جلیل رفته، از میان قلمرو دِکاپولیس عبور میکرد.