نان روزانه

کلام امروز: اول سموئیل ۱۷:‏۳۱-‏۵۴ | مطالعهٔ کتاب مقدس: مزمور ۳۱لوقا ۲۴:‏۱۳-‏۳۵

بدینسان، قهرمان ما به جنگ با دشمن فلسطینی خود می‌رود. در صحنه‌ای که ما را به یاد فیلم‌های جیمز باند می‌اندازد، آرتیست بد مکثی مرگبار می‌کند تا پیش از مقاتله، گفتگویی انجام دهد. در این اثنا، داوود ثابت کرد که به همان اندازه که شجاع بود، به‌لحاظ روان‌شناختی نیز کاردان بود. بار دیگر، مقایسه‌ای تکان‌دهنده میان او و شائول صورت می‌گیرد. داوود تردیدی به خود راه نداد. او ترسی از نابرابری‌های ظاهری نداشت. از همه مهم‌تر، او از پشتیبانی خداوند یقین داشت، خداوندی که به نام او وارد عمل شده بود. داوود در آخر، سنگی خواهد شد که سایر پادشاهان اسرائیل با آن محک زده خواهند شد. در نهایت، مشخص خواهد شد که او به‌اندازۀ شائول ضعیف و ناقص است، اما شائول برای باختن زاده شده بود، و داوود برای برنده‌شدن. در این ماجرا، بی‌عدالتی زیادی به چشم می‌خورَد. البته ممکن است بگوییم که شائول نافرمان و سرکش بود، اما داوود ایمان بیشتری داشت. اما دشوار بتوان از این برداشت آزاردهنده اجتناب کنیم که شائول برای شکست مقدر شده بود، و داوود برای موفقیت، حتی با تمام رفتارهای نادرستش. این ممکن است منصفانه نباشد، اما دست‌کم واقع‌بینانه است. نمونۀ تازۀ این نکته را می‌توان در مقایسۀ گیرایی جان کِنِدی و بیل کلینتون با ریچارد نیکسون، رؤسای جمهور پیشین ایالات متحدۀ آمریکا مشاهده کرد. اما داوود به شخصیتی فراتر از بزرگترین پادشاه اسرائیل تبدیل خواهد شد. او نیا و جدّ «پسر داوود» خواهد بود که وی نیز با ابزارهایی غیرمتعارف، با قدرت شرّ نبرد کرده، پیروز خواهد شد. داوود شعله‌های تخیلات الاهیاتی را فروزان می‌سازد، و به این شکل، می‌توان کاستی‌هایش را سخاوتمندانه بر او بخشود.

دعای امروز

ای خداوندگار قادر مطلق، و ای خدای ابدی،
استدعا می‌کنیم دلها و بدن‌هایمان را
تقدیس نمایی و بر آنها حاکم باشی،
و آنها را در مسیر احکام و فرامینت هدایت بفرمایی،
تا از طریق حفاظت بس نیرومندانه‌ات،
در این دنیا و تا به ابد،
در بدن و در روح، محفوظ باقی بمانیم؛
به‌واسطۀ خداوندگار و نجات‌دهندۀ ما، عیسای مسیح،
که با تو زنده است و سلطنت می‌کند،
در اتحاد با روح‌القدس،
یک خدا، اکنون و تا ابدالآباد.

مطالعهٔ کتاب مقدس

اول سموئیل ۱۷:‏۳۱-‏۵۴

چون سخن داوود به گوشها رسید، آن را نزد شائول بازگفتند. پس شائول از پی داوود فرستاد. داوود به شائول گفت: «هیچ‌کس به سبب این فلسطینی خود را نبازد. خدمتگزارت می‌رود و با او می‌جنگد.» شائول در جواب گفت: «تو را یارای رویارویی و نبرد با این فلسطینی نیست، زیرا که جوانی بیش نیستی، حال آنکه او از جوانی مرد جنگ بوده است.» اما داوود به شائول گفت: «کار خدمتگزارت چوپانی گلۀ پدرش بوده است. هرگاه شیر یا خرسی آمده و بره‌ای را از گله ربوده، من از پی‌اش رفته‌ام و ضربتی بر آن وارد آورده، بره را از دهانش رهانیده‌ام. و اگر بر ضد من برخاسته، ریشش را گرفته و آن را زده و کشته‌ام. خدمتگزارت هم شیر کشته است، هم خرس. این فلسطینی نامختون نیز همچون یکی از آنها خواهد بود، زیرا که لشکریان خدای زنده را به چالش می‌کشد.» داوود سپس افزود: «همان خداوندی که مرا از چنگال شیر و خرس رهانید، مرا از دست این فلسطینی نیز خواهد رهانید.» پس شائول به داوود گفت: «برو، خداوند با تو باشد.» آنگاه شائول جامۀ خویش را بر داوود پوشانید و کلاهخودی برنجین بر سرش نهاد، و او را به تن‌پوشی از زره ملبس ساخت، و داوود شمشیر شائول را بر جامۀ خویش به کمر بست. آنگاه کوشید با آنها راه برود زیرا که بدانها عادت نداشت. پس به شائول گفت: «با اینها نمی‌توانم بروم، زیرا به آنها عادت ندارم.» بنابراین آنها را از تن به در آورد. سپس چوب‌دستی خود را به دست گرفت و پنج سنگ صاف از نهر برگزیده، در کیسۀ چوپانی خود نهاد. و فلاخُنش را به دست گرفته، به آن فلسطینی نزدیک شد. آن فلسطینی پیش آمد و به داوود نزدیک شد، و سپردارش نیز پیشاپیش او می‌آمد. چون نظر کرده، داوود را بدید، او را خوار شمرد زیرا نوجوانی بیش نبود، سرخ‌رو و خوش‌سیما. پس به داوود گفت: «آیا من سگم که با چوب نزد من می‌آیی؟» و به نام خدایان خود، داوود را لعن کرد و بدو گفت: «نزد من بیا تا گوشت تَنَت را به مرغان هوا و جانوران صحرا بدهم.» آنگاه داوود به آن فلسطینی گفت: «تو با شمشیر و نیزه و زوبین نزد من می‌آیی، اما من به نام خداوند لشکرها، خدای سپاهیان اسرائیل که او را به چالش کشیده‌ای، نزدت می‌آیم. امروز خداوند تو را به دست من تسلیم خواهد کرد، و من تو را زده، سرت را از تن جدا خواهم کرد و لاشه‌های لشکر فلسطینیان را امروز به مرغان هوا و وحوش زمین خواهم داد، تا تمامی جهان بدانند که در اسرائیل خدایی هست. و تمامی این جماعت خواهند دانست که خداوند به شمشیر و نیزه نجات نمی‌دهد. زیرا نبرد از آنِ خداوند است و او شما را به دست ما خواهد داد.» چون آن فلسطینی برخاسته، پیش آمد و به جهت رویارویی با داوود نزدیک شد، داوود نیز به‌شتاب به سوی میدان نبرد دوید تا با او رویاروی شود. آنگاه دست به کیسه‌اش برد و سنگی از آن گرفته، با فلاخُن پرتاب کرد و به پیشانی آن فلسطینی زد. سنگ در پیشانی او فرو رفت و او به روی بر زمین افتاد. بدین‌سان داوود با فلاخُن و سنگ بر آن فلسطینی چیره شد، و بی‌آنکه شمشیری به دست داشته باشد، او را زد و کشت. سپس دوید و بالای سر آن فلسطینی ایستاد، و شمشیرش را گرفته، از غلاف برکشید و او را کشت، و سرش را با آن از تن جدا کرد. فلسطینیان چون پهلوان خود را مرده دیدند، گریختند. آنگاه مردان اسرائیل و یهودا نعره‌زنان برخاسته، فلسطینیان را تا جَت و تا دروازه‌های عِقرون تعقیب کردند، به گونه‌ای که مجروحان فلسطینی از شَعَرایِم تا به جَت و عِقرون بر راه افتادند. داوود سر آن فلسطینی را برگرفته، به اورشلیم برد، اما زرۀ او را در خیمۀ خویش نهاد. و بنی‌اسرائیل از تعقیب فلسطینیان بازگشتند و اردوگاه آنان را غارت کردند. 

مزمور ۳۱

در تو، خداوندا، پناه جُسته‌ام، مگذار هرگز سرافکنده شوم؛ در عدل خویش مرا خلاصی ده. گوش خویش به من فرا دار، و به‌زودی به رهایی‌ام بیا؛ برایم صخرۀ امنیت باش و دژِ استوار، تا نجاتم بخشی. براستی که صخره و دژ من تویی، پس به‌خاطر نام خود مرا هدایت و رهبری کن. مرا از دامی که در راه من گسترده‌اند، به در آر، چراکه تو پناهگاه منی. روح خود را به دست تو می‌سپارم؛ تو مرا فدیه کرده‌ای، ای یهوه خدای امین. مرا با پیروان بتهای بی‌ارزش کاری نیست؛ من بر خداوند توکل دارم. محبت تو مایۀ شادی و سرور من خواهد بود، زیرا که مصیبت مرا دیده‌ای و از تنگیهای جانم نیک آگاهی. مرا به دست دشمن نسپردی بلکه پاهایم را در جای وسیع بر پا داشتی. خداوندا، مرا فیض عطا فرما، زیرا که در تنگی هستم؛ چشمانم از غصه کاهیده شده است، جان و تن من نیز. زیرا زندگی‌ام از غم به سر آمده، و سالهایم از ناله؛ به سبب گناهم نیرویی در من نمانده، استخوانهایم پوسیده است. به سبب همۀ دشمنانم مضحکه شده‌ام، بخصوص نزد همسایگانم. دوستانم از من می‌هراسند؛ هر که مرا در بیرون بیند، از من می‌گریزد. همچون مُرده از خاطره‌ها رفته‌ام؛ و چون کوزۀ شکسته گشته‌ام. زیرا افترا از بسیاری می‌شنوم، و در هر سو رعب و وحشت است؛ بر من با هم توطئه می‌چینند و به قصد جانم دسیسه می‌کنند. و اما من بر تو، ای خداوند، توکل می‌دارم؛ و می‌گویم: «خدای من تو هستی.» زمانهای من در دستان توست؛ مرا از چنگ دشمنان و آزاردهندگانم برهان. روی خود را بر خدمتگزارت تابان ساز؛ در محبتت مرا نجات بخش. خداوندا، مگذار سرافکنده شوم، زیرا که تو را می‌خوانم؛ باشد که شریران سرافکنده شوند و در خاموشی به هاویه فرو روند. باشد که لبهای دروغگویشان خاموش شود، که با غرور و اهانت بر ضد پارسایان سخن به گستاخی می‌گویند. وه که چه عظیم است احسان تو که برای ترسندگانت ذخیره کرده‌ای، و آن را برای کسانی که در تو پناه می‌جویند، در برابر چشمان بنی‌آدم به عمل می‌آوری. ایشان را در مخفیگاه حضور خود از دسیسه‌های آدمیان پنهان می‌کنی؛ آنها را در خیمۀ خود از زبانهای ستیزه‌گر ایمن می‌داری. متبارک باد خداوند، زیرا که محبت خود را به‌طرز شگفت‌انگیز بر من آشکار کرد آنگاه که در شهری که در محاصره بود، به سر می‌بردم. اما من، در دلهرۀ خود گفتم: «از چشمان تو افتادم!» اما چون تو را به یاری خواندم فریاد التماس مرا شنیدی. ای همۀ سرسپردگان خداوند، او را دوست بدارید! خداوند وفاداران را حفظ می‌کند، اما متکبران را به فراوانی سزا می‌دهد. نیرومند باشید و دل قوی دارید، ای همۀ کسانی که برای خداوند انتظار می‌کشید.

لوقا ۲۴:‏۱۳-‏۳۵

در همان روز، دو تن از آنان به دهکده‌ای می‌رفتند، عِمائوس نام، واقع در دو فرسنگی اورشلیم. همچنان که سرگرم بحث و گفتگو بودند، عیسی، خود، نزد آنها آمد و با ایشان همراه شد. ایشان دربارۀ همۀ وقایعی که رخ داده بود، با یکدیگر گفتگو می‌کردند. از آنها پرسید: «در راه، دربارۀ چه گفتگو می‌کنید؟» آنها با چهره‌هایی اندوهگین، خاموش ایستادند. امّا او را نشناختند زیرا چشمان ایشان بسته شده بود. آنگاه یکی از ایشان که کْلِئوپاس نام داشت، در پاسخ گفت: «آیا تو تنها شخص غریب در اورشلیمی که از آنچه در این روزها واقع شده بی‌خبری؟» پرسید: «چه چیزی؟» گفتند: «آنچه بر عیسای ناصری گذشت. او پیامبری بود که در پیشگاه خدا و نزد همۀ مردم، کلام و اعمال پرقدرتی داشت. سران کاهنان و بزرگان ما او را سپردند تا به مرگ محکوم شود و بر صلیبش کشیدند. امّا ما امید داشتیم او همان باشد که می‌بایست اسرائیل را رهایی بخشد. افزون بر این، به‌واقع اکنون سه روز از این وقایع گذشته است. برخی از زنان نیز که در میان ما هستند، ما را به حیرت افکنده‌اند. آنان امروز صبح زود به مقبره رفتند، امّا پیکر او را نیافتند. آنگاه آمده، به ما گفتند فرشتگانی را در رؤیا دیده‌اند که به ایشان گفته‌اند او زنده است. برخی از دوستان ما به مقبره رفتند و اوضاع را همان‌گونه که زنان نقل کرده بودند، یافتند، امّا او را ندیدند.» آنگاه به ایشان گفت: «ای بی‌خردان که دلی دیرفهم برای باور کردن گفته‌های انبیا دارید! آیا نمی‌بایست مسیح این رنجها را ببیند و سپس به جلال خود درآید؟» سپس از موسی و همۀ انبیا آغاز کرد و آنچه را که در تمامی کتب مقدّس دربارۀ او گفته شده بود، برایشان توضیح داد. چون به دهکده‌ای که مقصدشان بود نزدیک شدند، عیسی وانمود کرد که می‌خواهد دورتر برود. آنها اصرار کردند و گفتند: «با ما بمان، زیرا چیزی به پایان روز نمانده و شب نزدیک است.» پس داخل شد تا با ایشان بماند. چون با آنان بر سفره نشسته بود، نان را برگرفت و شکر نموده، پاره کرد و به ایشان داد. در همان هنگام، چشمان ایشان گشوده شد و او را شناختند، امّا در‌ دم از نظرشان ناپدید گشت. آنها از یکدیگر پرسیدند: «آیا هنگامی که در راه با ما سخن می‌گفت و کتب مقدّس را برایمان تفسیر می‌کرد، دل در درون ما نمی‌تپید؟» پس بی‌درنگ برخاستند و به اورشلیم بازگشتند. آنجا آن یازده رسول را یافتند که با دوستان خود گرد ‌آمده، می‌گفتند: «این حقیقت دارد که خداوند قیام کرده است، زیرا بر شَمعون ظاهر شده است.» سپس، آن دو نیز بازگفتند که در راه چه روی داده و چگونه عیسی را هنگام پاره کردن نان شناخته‌اند.

مطالب جدید

دیدگاه شما در مورد این مطلب:
این دیدگاه به‌طور خصوصی برای ما فرستاده می‌شود. بنابراین، مشخصات شما «کاملاً» محفوظ است.