پدر بزرگ عزیزم،
خونه هنوز پُر از وسایل توست،
اما اتاقها انگار خالی و سردند.
همه جا را خاک گرفته ،
این عادلانه نیست، غمانگیز است.
واقعاً میخواستی از اینجا بروی؟
حالا یک جای خالی و گنده در دلم دارم.
هنوز هم تمام اون قدمزدنها و صحبتکردنها را بهیاد داری؟ تمام آن ساعاتی را که با هم دارت بازی میکردیم؟
این روزها هر وقت که دلم خیلی برایت تنگ میشود،
تو را میبینم که در خانهات اینطرف و آنطرف سرگرمی، تلویزیون نگاه میکنی و شام میخوری
و روی صندلی چرخدار بیریخت و کهنهٔ خودت نشستهای
به درگاه خدا دعا کردم و گفتم:
«خدایا بدون او حس میکنم خیلی بیکس و تنهایم.»
و خدا به آرامی گفت:
«خوشابهحال ماتمیان.» (متی ۴:۵)
اما تو رفتی، تو را از دست دادم،
این خوشابهحال نیست.
بعد از خدا پرسیدم:
«چطور چنین چیزی میتواند خوشابهحال باشد؟»
و خدا خیلی واضح جواب داد:
«قبولش کن» و بعد یادآور شد که خودش مرا تسلی خواهد داد.
و من دنبال محبت و تسلی او بودم
و دلیل خوشابهحال را دیدم ،
من تو را در کنار عیسی دیدم
خوشحال بودی و رو پای خودت ایستاده بودی!
من تو را خیلی خیلی دوست دارم، با تمام قلبم.
هنوز هم آرزو میکنم که ای کاش اینجا بودی، با هم حرف میزدیم و دارت بازی میکردیم حالا میدانم که در بهشت هستی
و هر جا که دلت بخواهد میروی.
همینکه بدانم تو خوشحالی خیال من راحت و آسوده است.
میخواهم قدردانی کنم
برای تمام خاطرات خوبی که از تو دارم،
بهخصوص حالا که میدانم میتوانی روی پاهایت بایستی و دارت بازی کنی!
جینا پیترسون – ۱۴ ساله
Jenna Peterson