نمیدانم وقتی متوجه بشوید که دیگران تمام حرکات و رفتار شما را نگاه میکنند چه احساسی دارید؟ من که راحت نیستم بهخصوص وقتی در راهروی مدرسه راه میروم. دانشآموزان به این دلیل مرا نگاه نمیکنند چون مثلاً لباسهای عجیب غریب میپوشیدم یا فوتبالیست منتخب آنها هستم – که البته هیچ کدام از اینها واقعیت ندارد. آنها مرا نگاه میکنند، چون به همه گفتهام که مسیحی هستم. یکی از آنها گفته بود که منتظر است تا «حالت تدافعی» خودم را کنار بگذارم، اما قضاوت آنها منصفانه نبود. منظورم این است که به هیچ عنوان مثل یک گورو ۱ اینطرف و آنطرف پرسه نمیزنم تا یک هالهٔ مقدس اطراف خودم ایجاد کنم. هیچوقت کتاب مقدس بزرگ در دست ندارم و در راهرو هم به هر کسی نمیگویم «خدا شما را برکت بده برادر». در سالن غذاخوری هم موعظه نمی کنم.
موضوع این است که من به هیچ وجه طوری رفتار نمیکنم که خودم را شخصی مقدس جلوه بدهم. فقط در برخی اعمال و رفتار دیگران شریک نمیشوم. مانند تقلبکردن در امتحان، کپیکردن مقاله از اینترنت، مشروبخوردن یا مصرف مواد مخدر. وقتی در یک جشن دوستانه به من توصیه کردند تا از مقالاتی که به شکل غیرمجاز تکثیر کرده بودند استفاده کنم با یک لبخند پاسخ دادم: «نه، متشکرم. من خیلی دوست دارم در کنار شما باشم، اما ترجیح میدهم زمانی باشد که شرایط فرق کند.» این روشن بود…
من سعی نمیکردم اینطور باشم، بلکه اینطور هستم؛ چون عیسای مسیح در زندگی من حضور دارد. حضور مقدس او تصمیمات و رفتار مرا دگرگون کرده است. من کسی غیر از آنچه گفتم نیستم. با سایرین هم فرق نداشتم، بلکه مانند آنها بودم. بهخوبی میدانستم که ایمان من سبب خواهد شد تا بعضی از همکلاسیها مرا از خودشان ندانند و به نوعی مرا طرد کنند. و همینطور هم شد.
خسته شدم از اینکه مجبورم همیشه از ایمانم دفاع کنم. حدود دو هفته پیش زنگ علوم درمورد تخمین عمر زمین که بالغ بر میلیاردها سال برآورد میشد بحث میکردیم. زمانی که صحبت به نظریهٔ «بیگبنگ» رسید، اتفاقی افتاد که باعث شد اغلب دانشآموزان کلاس به من چشم بدوزند. کارل بومن که همیشه عادت داشت دیگران را مسخره کند گفت: «آقای معلم چرا نظر جو مقدس را درمورد بیگبنگ نمیپرسید؟» آقای معلم با تعجب گفت: «از چه کسی حرف میزنی کارل؟ و او درحالیکه به من اشاره میکرد با خنده گفت: «جو مقدس یعنی لانس!» معلم بهطرف من برگشت و گفت: «لانس؟ تو درمورد این موضوع حرفی داری؟»
گفتم: «البته!» سپس با کمی ناراحت ادامه دادم: «کتاب مقدس میگوید که دنیا چطور بهوجود آمده است و من شخصاً به آن اعتقاد دارم. درمورد نظریهٔ بیگبنگ، باید بگویم که خدا در یک مقطعی جهان را خلق کرد و برای من کاملاً آشکار است که دنیا دارای یک خالق است. به این موضوع فکر کنید که ما انسانها چه موجودات پیچیدهای هستیم، بهجای آنکه بگوییم یک «هیچ چیز» تمام اجزای طبیعت را کنار هم قرار داده است، فکر کنیم که چطور فاصلهٔ ما تا خورشید دقیقاً تنظیم شده، چطور اکسیژن را تنفس میکنیم، چطور باران بر سیاره ما میبارد، چرا فصول متفاوت داریم، چطور کهکشانهای دیگر وجود دارند و در یک هماهنگی عجیب با هم کار میکنند. هیچکدام از اینها نمیتواند تصادفی باشد! باید یک طراح بزرگ وجود داشته باشد – مثل خدا.»
یکی از دوستانم به اسم جِف گفت: «اگر خدا وجود دارد امیدوارم کمک کند تا بازی جمعه شب را ببریم.» و بعد افزود: «دعا کنید شمارهٔ ۳۳ تیم حریف در بازی نباشد. این یعنی کمک.» جف یکی از بازیکنان تیم فوتبال است که در مرکز زمین بازی میکند. بلند قد نیست، اما قوی با بدنی عضلانی است. جوان خوبی است و من او را خیلی دوست دارم. در واقع همه او را دوست دارند. در ادامهٔ طنز او کارل اضافه کرد: «آره و بهتر است دعا کنیم که خدا تیم ما را بیشتر از تیم آنها دوست داشته باشد.»
جمعه شب همان هفته، مسابقهای که در مدرسه راجع به آن صحبت کرده بودیم، برگزار شد. من هم مانند جف هیجانزده بودم. این بازی اهمیت خاصی برای من داشت: من کوارتر بک ۲تیم بودم. در شهر ما که همه دیوانهوار فوتبال را دوست دارند، هر کس چشم به این بازی داشت. همگی میخواستیم برنده میدان باشیم. در طول هفته روح همبستگی تیمی، سراسر مدرسه را فرا گرفته بود. عاقبت شب مسابقه از راه رسید. با وجودی که یک فصل را از دست داده بودیم، چنانچه موفق میشدیم تیم لایِنز۲۵ را شکست دهیم پیروزی ما قطعی بود. بهعنوان یک کوارتر بک از لحاظ عصبی تحت فشار بودم. برد و باخت هر تیم به تمام اعضای آن بستگی داشت. اما اگر نتیجه بازی مطلوب نمیشد، بهخوبی میدانستم که بیش از همه کوارتر بک مورد ملامت و سرزنش قرار خواهد گرفت و این بهنظر من منصفانه نبود. طبق عادت خودم در سکوت برای تیم خودمان دعا کردم. در همان موقع شنیدم که کسی گفت:
«هی نگاه کن، بهنظرم جو مقدس دعا میکند.» اظهار نظرها دوباره شروع شد. جِیسون گفت: «بهتر است امیدوار باشیم که ارتباط لانس برقرار شود، درغیراینصورت، اگر من جای او بودم حاضر نمیشدم هفتهٔ بعد در راهروی مدرسه قدم بگذارم!» بلافاصله در ادامهٔ صحبت او، لِنی اظهار نظر کرد: «به اطمینان به دعای خودت ادامه بده و به خدا بگو ما به این پیروزی احتیاج داریم.»
… در حین بازی ناگهان متوجه شدم که جف به زمین افتاده و حرکت نمیکند. بلافاصله به مربی و تیم پزشکی علامت دادم… خودم را جف رساندم و گفتم: «جف، صدای مرا میشنوی؟» اما او هیچ واکنشی نشان نداد.
«این داستان ادامه دارد…»