من با تعدادی از دوستانم تازه از سینما خارج شده بودیم. در حالی که منتظر یکی دیگر از دوستان خود بودیم که با ماشین بیاید، راجع به فیلم و مسائل مختلف صحبت میکردیم. یکی از دخترها سیگار ماریجوانا روشن کرد و بعد از چند پُک محکم به دوست دیگرش داد. سیگاری دستبهدست گشت و هر کس یک پُک زد. سرانجام به من رسید. تا آن موقع هرگز ماریجوانا نکشیده بودم. دلم نمیخواست مثل ماشین گازوئیلی دود از دهانم خارج شود. من به پدر و مادرم قول داده بودم که هیچوقت طرف مواد مخدر نروم. به دوستی که سیگار را به من تعارف کرد نگاه کردم. از والدین و معلمهایم یاد گرفته بودم که در چنین شرایطی باید بگویم: «نه، ممنون.» همیشه به خودم گفته بودم که همین کار را میکنم، اما اکنون من در بین کسانی بودم که همه از آن سیگار کشیده بودند و حالا منتظر من بودند تا پُکی به آن بزنم. یکی از دخترها گفت: «نترس جوجه!»
گفتم: «من جوجه نیستم» و یک مرتبه با صدای بلند داد زدم: «نمیخوام!» این جمله بیاختیار از دهانم پرید. شنیدم که یکی گفت: «بیعرضهٔ ترسو!» دختری که سیگار را روشن کرده بود، داشت یکی دیگر هم آماده کرد. بقیه سیگار دوم را هم دستبهدست کردند و کشیدند. دوباره نوبت به من رسیده بود.
در این موقع آیهای از کتاب مقدس بهیادم آمد که از شبان گروه جوانان شنیده بودم: «هیچ آزمایشی بر شما نمیآید که مناسب بشر نباشد و خدا امین است. او اجازه نمیدهد بیش از توان خود آزموده شوید، بلکه به وقت آزمایش راه گریزی نیز فراهم میسازد تا تاب تحملش را داشته باشید.» ( اول قرنتیان ۱۳:۱۰).
بهسادگی گفتم: «نه.» و از حلقهٔ آنها چند قدم فاصله گرفتم. وقتی سیگاری برای مرتبهٔ سوم دستبهدست شد، هیچکس به من تعارف نکرد. کسی هم حرفی نزد. چقدر خیالم راحت شد! در آن لحظه به خودم افتخار و خدا را شکر کردم که شرایط را آسان کرده بود. بعد از آن متوجه شدم که جواب منفی یک امر غیرطبیعی و ناشایست نیست.
سامیل دل گارسیو – ۱۴ ساله