من دچار افسردگی هستم. بیماری وحشتناکی است؛ چون کنارآمدن با فراز و نشیبهای زندگی را خیلی دشوارتر از معمول جلوه میدهد. اولین مرتبه که احساس کردم افسرده هستم سیزده سال داشتم. در سن چهاردهسالگی تشخیص دادند که به این بیماری مبتلا شدهام. بعد متوجه شدم که سالانه هزاران نوجوان دچار افسردگی میشوند. بر خلاف آنچه اغلب مردم فکر میکنند، افسردگی صرفاً یک «احساس ناخوشایند» نیست. افسردگی چیزی نیست که فقط در ذهن شما باشد، بلکه یک بیماری واقعی است، مثل دیابت یا حتی سرطان.
قبل از اینکه این موضوع را بفهمم، نمیدانستم چرا احساس بدی دارم، پدر و مادرم نیز سر در نمیآوردند. وقتی در کلاس هشتم بودم با یکی از مشاورین مدرسه صحبت کردم و گفتم که احساسات من پیوسته دستخوش تنش است و حتی گاهی اوقات دلم میخواهد خودکشی کنم. او این موضوع را با پدر و مادرم در میان گذاشت. او همچنین به آنها گفته بود که من بیش از آنچه امکانات دفتر مشاوره مدرسه اجازه میدهد به کمک نیاز دارم. والدینم وقتی متوجه شدند که به خودکشی فکر کردهام، وحشتزده شده بودند. بنابر توصیهٔ پزشک به دکتر متخصص مراجعه کردیم. او داروی ضد افسردگی برایم تجویز کرد. داروها تأثیر اندکی داشتند و حدود یک ماه بعد، هنوز هم احساس ناامیدی و تمایل به خودکشی داشتم.
پدر و مادرم تصمیم گرفتند مرا به بخش سلامت رفتار یک بیمارستان محلی ببرند. چهار روز در آنجا بودم. مرا به قسمت روان درمانی فرستادند و چند بار داروهایم را عوض کردند. هدف این بود که من بتوانم احساساتم را کنترل کنم. زمان برای من خیلی کند و سخت میگذشت، اما کمکها در ساماندادن به زندگیام مؤثر بودند. بیش از یک سال بود که با بیمارستان در ارتباط بودم و با مشاور صحبت میکردم. داروهایم را مرتب میخوردم و بعد با یک روانشناس جدید ملاقات کردم. اگرچه هنوز افسردگی داشتم، اما چیزهای بسیار جالبی یاد گرفته بودم. اول از همه فهمیدم که خدا چقدر مرا دوست دارد. از رسالهٔ دوم قرنتیان ۹:۱۲- ۱۰ آرامش و قوت فراوانی گرفتم: «فیض من تو را کافیست، زیرا قدرت من در ضعف به کمال میرسد. پس با شادی هرچه بیشتر به ضعفهایم فخر خواهم کرد تا قدرت مسیح بر من ساکن شود… زیرا وقتی ناتوانم آنگاه توانایم.» فهمیدن اینکه خدا قادر است افسردگی مرا بهنوعی تبدیل به قوت نماید و پذیرفتن اینکه فیض او همیشه برای من کافیست، باعث تسلی من در روزهای سخت و وحشتناکم بود.
خوشبختانه افسردگی قابل درمان است. البته همه چیز یک شبه روبهراه نمیشود، اما دیگر احساس بدی راجع به بقیهٔ زندگی نخواهید داشت. اگرچه هنوز با آن درگیر هستم، اما یاد گرفتهام که احساساتم را از پدر و مادرم پنهان نکنم، بهخصوص زمانی که خیلی ناراحت هستم. آنها شاهد شروع روند بهبودی در من هستند. در این مدت در مورد افسردگی مطالعه کردهام. بنابراین، میتوانم سهم خودم در تنظیم عواطفم انجام دهم. علاوه بر این، خودم را در حلقهای از دوستان خوب قرار دادهام و در مورد افسردگی به هر کدام از آنها مطالبی را آموزش دادهام. بنابراین، وقتی احساس کنند که رفتارم نسبت به آنها تغییر کرده و همه چیز بهنظرم خسته کننده و کسالتآور میرسد، کمکم میکنند تا بر خودم مسلط شوم.
موضوع دیگری که به من کمک میکند، این است که به روشهای مختلف ابراز وجود کنم و احساس خودم را بیرون بریزم. مثلاً با گوشدادن به موسیقی، ورزشکردن یا انجام یک کار هنری. من یاد گرفتم که هر روز با مشکلاتم دستوپنجه نرم کنم و اجازه ندهم که روی هم تلنبار شوند و افسردگی مرا تشدید کنند. افزون بر همهٔ اینها و مهمترین نکته، ایمان من است که برایم بزرگترین منبع آرامش، حمایت و قوت است. میدانم که باید با افسردگی مبارزه کنم، اما پایان زندگی دیگر برای من یک گزینه نیست. از خدا خواستم که همراه من باشد وکمک کند زنده بمانم، بزرگ شوم و بهخاطر زندگیام (حتی روزهایی که افسرده هستم) او را شکر کنم. من به حقیقت نهفته در این آیه پی بردهام: «فیض من تو را کافی است.» (دوم قرنتیان ۹:۱۲)
این آیه همه چیز را برایم تغییر داد.
امیلی ویتنی – ۱۶ ساله