شما را نمیدانم، اما من همیشه نگران سر و وضع ظاهری خودم بودم. منظورم این است که دوست داشتم همیشه خوب بهنظر برسم. تا اینکه تصمیم گرفتم بهعنوان مشاور بچههای کلاس سومی و چهارمی؛ در یک اردوی کوهستانی که به سبک دهکدهٔ سرخپوستها درست میشد، شرکت کنم. شاید چون آرزوی دوران کودکیام بود که روی آتش غذا بپزم (بهخصوص شیرینی تخم مرغی با شکر!)، یا آواز دسته جمعی و بازیهایی را انجام دهم که هیچکس دوست نداشت از دست بدهد، و شاید هم به این دلیل که میدانستم مشاوران اردو چه احترام و جایگاهی دارند. بههرحال، میدانم که خیلی مشتاق بودم تا این مرتبه من دیگران کنترل کنم.
در همان پانزده دقیقهٔ اول که مشاور اردو بودم، تصمیم گرفتم از این مقام استعفا بدهم! شازدهخانمهای سرخپوست که ۱۰ دختر بچهٔ کوچک بودند، به من چسبیده بودند و رهایم نمیکردند. هر کدام میخواست فقط به او توجه کنم و مدام تحسینش کنم. بگذارید اینطور بگویم: برای یک نوجوان ۱۶ ساله مثل من، اصلاً جالب نبود که یک هفته از تعطیلات تابستانی خود را هر روز به این شکل سپری کند. حتی فرصت رسیدگی به دیگران را هم نداشتم.
۳ ساعت از ورود ما به محل اردو گذشته بود و من در پی ۵ دقیقه فرصت بودم که یک دوش آب گرم بگیرم، اما فقط آب سرد نصیبم شد! سردِ سرد! مثل یخ. از قرار معلوم، تا آخر هفته از آب گرم خبری نبود! مشکلات و کمبودهای بیشتری هم وجود داشت، اما هیچکدام به اندازهٔ اینکه صبح از خواب بیدار شوی و ببینی هیچ آینهای وجود ندارد، سخت و دشوار نبود! آن هم برای یک شازدهخانم مثل من! تختخواب هم آنقدر کوچک بود که پاهایم بیرون میماندند.
زمانی که چادرهای سرخپوستی به اردوگاه رسیدند، جار و جنجال بزرگی بین ۱۰ شازدهخانم کوچک بر سر اینکه هر کس کجا بخوابد درگرفت. از بغضکردن و جیغکشیدن گرفته تا سکوت قهرآمیز و بدخُلقیکردن. در همان ساعت اول کافی بود که آرزو کنم ای کاش بهجای مشاور مسئول جمع آوری ذرت بودم! یک بار نیمه شب یکی از دخترها نیاز به دستشویی داشت. بعد از آنکه او را به چادرش برگرداندم، رفتم که روی تخت خودم بخوابم. با خودم فکر کردم که خدا چه چیزی خواهد به من یاد بدهد؟
روز سوم متوجه شدم که چه درسی را باید میآموختم. بدنم به دلیل آفتابسوختگی پوستهپوسته شده بود و عضلاتم بر اثر کار فراوان، عرقریختن و پیادهروی در منطقهٔ کوهستانی درد میکردند. با وجودی که مطمئن بودم قیافهام بههم ریخته است، اما دیگر واقعاً برایم مهم نبود. البته آن دختر بچههای کوچک هنوز هم به این دختر جوان اهمیت میدادند و متوجه موهای ژولیده و قیافه مترسکی من هم نبودند. به خودم گفتم: «بسیار خوب، این درسی است که باید درمورد پوچبودن غرور یاد میگرفتم. مشکلی نیست. اگر متمرکزنشدن بر ظاهر باعث خشنودی خدا میشود، پس دیگر حرفی باقی نمیماند. ولی این تنها درسی نبود که خدا برای من در نظر داشت. او از من انتظار داشت که خودم را بهطور کامل فراموش کنم و دیگر خودستایی نکنم.» رسالهٔ یعقوب ۱۳:۳ میگوید: «کیست حکیم و خردمند در میان شما؟ بگذارید آن را با شیوه زندگی پسندیدهٔ خود نشان دهد با اعمالی توأم با حلم که از حکمت برمیخیزد.»
بدون شک فروتنی سبب میشد که در هر شرایط بهترین رفتار را با آن دختر بچهها داشته باشم، اما یادگیری من باز هم ادامه داشت. من تمرکزم را از ظاهر و قیافه بهسمت «شخصیت باطنیام» گذاشته بودم. حالا همه چیز فرق میکرد. با متمرکزشدن بر انجام وظایفم –نه اینکه فقط حفظ ظاهر کنم– این امتیاز را بهدست آوردم که مادر تقریباً ۱۲ دختر بچهٔ ۸ تا ۱۰ ساله باشم! از رسیدگی به لبهای ترک خورده تا در آغوشگرفتن و پاککردن اشکهایشان زمان دلتنگی. این سبب شد که وقتی برای توجه به خودم نداشته باشم و از توجهکردن به ظاهر خودم صرفنظر کنم. دیگر من مهم نبودم. چه کسی میتوانست تصور کند که آن یک هفته تبدیل به بهترین هفتهٔ عمر من بشود!
حالا، در اردوی کوهستانی بچهها، از هر دقیقهٔ آن لذت میبردم. آری، زمانی که تازه به دهکدهٔ سرخپوستها وارد شده بودم، یک شازدهخانم ازخودراضی و نازنازی بودم، اما اکنون که اردو را ترک میکنم، یک شازدهخانم فاتح و پیروز در خداوند هستم.
دانیله پلات