مسافرت با اسنومبیل یا اتومبیل برفی در مناطق کوهستانی وایومینگ، برای خانوادهٔ من عادی است. ما این کار را دوست داریم، چون زیبایی آرامشبخش و درعینِحال وجدآور طبیعت را حین پرواز از روی برفهای درخشان و درختان سربهفلککشیده تجربه میکنیم. در یک صبح زیبای زمستانی، مسافرت ما طبق یک برنامهٔ منظم آغاز شد: خیلی زود بیدارشدن (که البته هیچکس شکایتی نداشت)، طبق معمول توقف در یک رستوران مجلل برای صرف صبحانه، و توقف در پمپ بنزین و تهیه چیزهایی که از قلم افتاده بودند که ایندفعه شامل قطبنما و سوت بود. تنها فرقی که این مسافرت با دفعات قبل داشت، این بود که عموی من که مردی بسیار باتجربه و آشنا به کوهستان بود، نتوانست با ما بیاید.
ناهار را که یک ساندویچ سرد و مقداری شیرینی بود، در نیمهٔ راه به طرف کوهستان خوردیم. محل استراحت ما یک آلونک قدیمی و متروک بود که در و پنجره هم نداشت. اولین سفر ما با اسنومبیل و بدون عمو، تا اینجا خوب پیش رفته بود و همه تا اندازهای به خودمان افتخار میکردیم! غذاها را بستهبندی کردیم و آمادهٔ سواری در مابقی روز بودیم.
با وجودی که صبح آن روز همه چیز را بررسی کرده بودیم، اما همان اوایل حرکت با مشکل مواجه شدیم: اسنومبیل مادرم از کار افتاد و تعمیر و راهاندازی آن حدود یک ساعت وقت میبرد. در این مدت، خورشید درخشان صبحگاهی در پشت ابرهای تیره پنهان شد و چهرهٔ طبیعت اطراف ما را تغییر داد. برف شروع به باریدن کرده و زمین و آسمان یکپارچه سفید شد. در همین موقع، به سمت ردی که پشت سر خود گذاشته بودیم برگشتیم. اما پس از مدتی قادر نبودیم جایی را تشخیص بدهیم و مسیری را که از آن آمده بودیم، گم کردیم. قطبنما هم کمکی نمیکرد و بعد از مدتی متوجه شدیم که فقط داشتیم دور خودمان میچرخیدیم. پدرم از یک ارتفاع سه متری سقوط کرد و ما فهمیدیم که رانندگی کور در آن محیط بههیچوجه عاقلانه نیست. بنابراین، تصمیم گرفتیم به همان آلونک قدیمی که چند ساعت قبل ترک کرده بودیم، برگردیم. اما تلاشمان برای عبور از یک تپهٔ بلند بینتیجه ماند و مجبور شدیم شب را همان کوهستان پوشیده از برف سپری کنیم. مقداری وسایل لازم را از اسنومبیلها برداشتیم و بهدنبال صخرهٔ لبهداری گشتیم که بتواند پناهگاه ما در برابر بادهای سرد کوهستان باشد.
با بررسی محیط اطراف، باید قبل از تاریکشدن هوا، سرپناهی پیدا میکردیم. عاقبت یک صخرهٔ مناسب را پیدا و شروع به حفر برف کردیم.
حفرکردن برف بد نبود. دستِکم باعث گرمشدن بدنمان شد، اما خیلی زود به زمین سفت رسیدیم و نقشهٔ ما برای ایجاد یک غار برفی به هم خورد. پس تصمیم گرفتیم یک سرپناه بسازیم. هنوز یک بسته شیرینی داشتیم و این تنها مادهٔ غذایی ما بود. برای شام یا باید شیرینی میخوردیم؛ یا گرسنه میماندیم، هر چند که استرس فعلی اشتهای همهٔ را از بین برده بود. همه به درون سرپناه خزیدیم. فضای کافی وجود نداشت که هر کس بتواند بهراحتی دراز بکشد بنابراین، پدرم فداکاری کرد و خودش را حسابی جمعوجور کرد. برای سپریکردن وقت و فکرنکردن به سرما، باید از هر دری حرف میزدیم، اما کسی حوصله نداشت.
اطلاعات مادرم درمورد روش ساختن یک غار برفی و زندهماندن در چنین شرایطی خیلی مؤثر بود. این کار به ما کمک کرد تا از افت دمای بدن و یخزدگی جلوگیری کنیم. ما به یکدیگر چسبیده بودیم و نوبتی اعداد را میشمردیم. در حالت عادی، شمردن اعداد به ترتیب صحیح دشوار نیست، اما در آن موقع بهطور غیرقابل تصوری سخت بود. ما حتی بهدرستی نمیدانستیم نوبت چه کسی بود که اعداد را بشمارد یا اینکه از چه عددی باید شروع میکردیم. اگرچه در آن موقع نمیدانستیم که باید در طول چهارده ساعت آینده به همین روال ادامه دهیم.
به دلیل عدم فضای کافی برای درازکشیدن، در دو ساعت اول ورود به پناهگاه برفی خود دچار گرفتگی عضلهٔ پا شدیم. این درد شدید ما را وادار میکرد که در آن هوای سرد و بوران، هر از گاهی از پناهگاه خارج شویم. هر بار که به درون میخزیدیم، مقداری برف را که با خود آورده بودیم در قسمت انتهای پناهگاه فشرده میکردیم. این کار سبب میشد تا فضای داخلی باز هم کوچکتر شود و بیشتر سردمان شود. ساعت ۱۰ شب بود و انتظار برای طلوع خورشید و رسیدن گروه نجات، سخت و طاقتفرسا بود. با توجه به اضطراب و دلهرهای که داشتیم، مادرم پیشنهاد کرد که همه با هم دعا کنیم. با وجودی که هر کدام قبلاً در دل خود دعا کرده بودیم، اما با این پیشنهاد هم موافق بودیم. همه دعا کردیم و از خدا خواستیم که ما را در آن شرایط حفظ کند. نمیتوانم تشریح کنم که دعای جمعی چه تأثیر خوبی در روحیهٔ من داشت. بهنظرم هر کدام از اعضای خانواده نیز همینطور بودند. در آن لحظات فیلپیان ۶:۴- ۷ تبلور دیگری در ذهن من داشت: «برای هیچ چیز نگران نباشید، بلکه در هر چیز با دعا و استغاثه همراه با شکرگزاری درخواستهای خود را به خدا ابراز کنید. بدین گونه آرامش خدا که فراتر از تمامی عقل است دلها و ذهنهایتان را در مسیح عیسی محفوظ نگاه خواهد داشت.»
بعد از دعا، احساس کردم که در آن محیط سرد و شرایط نگرانکننده، آرامش خدا قلبم را پُر کرد. ایمان داشتم که خدا مراقب ما است. چنانکه گفته بود هر گاه دو نفر یا بیشتر در نام مسیح جمع شوند، او میشنود و به هر یک از ما توجه دارد. آن شب هر کدام به نوبت از ایمان خود صحبت کردیم و از اینکه همه خدا را میشناختیم، تسلی یافتیم. هر کدام از ما بهطور شخصی با خدا رابطه داشتیم و اظهار ایمان و دعای جمعی قلب ما را از اطمینان به حضور خدا در آن پناهگاه کوچک برفی لبریز کرد. همه میدانستیم که او آنجا حضور دارد.
صبح رسید. شب را بی آنکه از شدت سرما منجمد شده باشیم سپری کرده بودیم! روز خود را با شکرگزاری آغاز کردیم. سپس، تمام قدرتی را که داشتیم جمع کردیم تا اسنومبیلها را که در زیر برف دفن شده بودند بیرون بیاوریم. از آنجا که عموی من از قبل قرار گذاشته بود یک روز بعد ما را در محل ملاقات ببیند و با هم به سواری در برف ادامه بدهیم، میدانستیم که او تا حالا متوجه غیبت ما شده است. با این فکر در کمال سکوت حواس خود را جمع کردیم تا شاید صدای نزدیکشدن گروه امداد را بشنویم.
سرانجام عموی من با گروه امداد از راه رسید. با کمک آنها از کوه پایین آمدیم و به محل استقرار سایر اسنوموبیل سواراران رسیدیم. زیر پتو دراز کشیدیم و شیرشکلات داغ خوردیم. ماجرای خود را تعریف کردیم و منتظر بودیم تا گشت کوهستان برسد و شرایط را بررسی کند. پس از آنکه مأمور گشت کوهستان کارش را به پایان رساند، سر خود را تکان داد و درحالیکه به چهرهٔ تکتک ما نگاه میکرد گفت: «واقعاً تعجب میکنم که چطور یک شب را در آن کوه گذرانده و زنده ماندهاید! باید درمورد ادامه سفر تجدیدنظر کنید؛ چون وضع هوا به شدت خراب خواهد شد. این هوا آدم را دست به دامان خدا میکند!»
درست میگفت، عجیب بود! اما خودمان میدانستیم که زنده خواهیم ماند. امروز هم کوچکترین تردیدی نداریم که خانوادهٔ ما آن شب در آن غار برفی تحت حفاظت و حمایت خدا بود. در واقع «آرامش خدا که فراتر از تمامی عقل است» ما را زنده نگه داشته بود (فیلیپیان ۷:۴). میدانم که اگر خدا در یک غار برفی و در شرایطی که همه چیز منجمد بود توانست به ما تسلی و آرامش دهد، پس میتواند از تمام فرزندان خود هر کجا که باشند نیز حمایت کند. ما چه در زمان خوشی، و چه در بحران و ترس، به عیسای مسیح ایمان داریم و خدا را برای برکاتی که هر روز ارزانی میکند شُکر میکنیم.
وقتی به جمله مأمور گشت کوهستان که گفته بود «آدم را دست به دامان خدا میکند»، فکر میکنم میبینم که حقیقتی در آن نهفته است. حتی کسانی که به خدا اعتقاد ندارند، وقتی با شرایطی بحرانی و هولناک روبهرو میشوند، خدا را صدا میزنند و از او کمک میخواهند. بنابراین، با هر شخصی که در مورد وجود خدا یا زندگی پس از مرگ سؤال دارد، شرط میبندم که گیرافتادن در یک موقعیت بحرانی میتواند فرصت خوبی برای متحولکردن طرز فکرش باشد!
مندی پوجا – ۱۷ ساله