من بعد از بیستوشش هفته بهدنیا آمدم! یعنی، چهارده هفته زودتر از زمان معمول. وزن من حدود هفتصد گرم و قدم نزدیک بیست سانتیمتر بود. سه ماه را در بیمارستان گذراندم. وقتی سه روزه بودم، عمل جراحی قلب باز روی من انجام شد. تنفس و علائم حیاتی من وابسته به انواع دستگاههای پزشکی بود. علامتهایی در دست و پای من وجود داشت. مشهور شده بودم و عکسم در روزنامههاس چاپ شد.
بعد از سه ماه همراه مادرم به خانه رفتم. او میگفت روزی که مرا به خانه میبرد، تمامی پرستاران بخش گریه میکردند. پدرم زمانی به دیدن من آمد که در خانهٔ پدربزرگم بودم. به من گفتند که او بیتجربهتر از آن بود که بتواند خانواده را اداره کند. او ما را ترک کرد و هرگز برنگشت. بنابراین، من هیچوقت فرصتی پیدا نکردم تا او را بشناسم.
زمانی که به مدرسه رفتم، دیدم که سایر بچهها پدر دارند. پدرانی که با آنها بازی میکردند، در انجام تکالیف مدرسه یاور فرزندانشان بودند، حتی آنها را با خود به محل کارشان میبردند و من از خودم میپرسیدم پس پدر من کجاست؟ من رنجیده، سردرگم و عصبانی بودم. امروز هم معتقدم که از دید پدرم بچهٔ ناخواستهای بودم که او هیچ علاقهای به بودنش نداشت. هرگز رابطهای بین ما بهوجود نیامد و هنوز هم بهوجود نیامده است.
در ابتدا آنقدر سادهلوح بودم که از خدا میخواستم پدرم را به خانه و به زندگی من برگرداند. درحالیکه پدرم نمیخواست کوچکترین نقشی در زندگیام داشته باشد. پدرم هیچگاه برنگشت. زمانی که متوجه شدم پدرم هرگز مایل نبوده است که نقشی در زندگیام داشته باشد، خشم و رنجش دوباره وجودم را پر کرد. تصمیم گرفتم که خدا را هم از زندگیام کنار بگذارم. دعاکردن را خاتمه دادم و دیگر از خدا نخواستم که در زندگی همراه من باشد.
از زمانی که سیزدهساله بودم، دیگر با خدا «راه» نرفتم. اکنون بهعنوان یک دانش آموز هفدهسالهٔ دبیرستانی، گاهی اوقات نسبت به تصمیمم تردید میکنم، ولی هنوز هم به طرف خدا برنگشتهام. صادقانه باید بگویم هیچ احساس نیازی به کمک خدا در هیچ زمینهای ندارم! دست کم هنوز ندارم. اغلب دوستان من به خدا اعتقاد دارند و هر زمان که من در مشکل یا بحران قرار میگیرم، به من پیشنهاد میکنند که دعا کنم و از خدا بخواهم که در غلبه بر آن مشکل به من قوت بدهد. چند بار سعی کردم دعا کنم، اما میدانم که هنوز به خودم اتکا دارم. من هنوز هم بهشدت از دست پدرم عصبانی هستم. خلأ موجود در گذشتهٔ من از بین نرفته و هنوز با احساس طردشدگی دستبهگریبان هستم. من شکست نخوردم! فقط یاد گرفتم چگونه بدون وجود پدر زندگی کنم. حتی گاهی هم هفتهها به این موضوع فکر نمیکنم.
وقتی کسی که برای شما خیلی مهم است شما را رها میکند (همانطور که پدرم مرا رها کرد)، اتفاق عجیبی رخ میدهد. شروع میکنید به فکرکردن که چه عیب و ایرادی در شما وجود دارد؟ از خودتان میپرسید چرا کسی مرا نمیخواهد؟ چرا باید طرد شوم؟ بعد از این فکرها کمکم از خودت بیزار میشوی. این همان کاری است که من با خودم کردم.
بهنظرم این حقیقت که خودم را دوست ندارم، مهمترین دلیلی است که باید مرا بهسوی خدا برگرداند. منظورم این است که میدانم خدا مرا دوست دارد. میدانم که او هیچوقت مرا رها نمیکند. شاید مضحک باشد که چون پدر زمینی خودم مرا رها کرد، من نیز پدر آسمانی را طرد کردم. اما میتوان به طریق دیگری موضوع را دید. من باور دارم هر اتفاقی که باعث شد از خدا رویگردان شوم، دقیقاً باعث میشود که دوباره بهسوی او برگردم. برخی مواقع که خیلی دلخور و ناراحت هستم، تثـنیه ۶:۳۱ را میخوانم: «خدایت با تو میرود و تو را وا نخواهد گذاشت و ترک نخواهد نمود.» بنابراین، باید بگویم که یک روز بهسوی خدا برمیگردم تا واقعاً خود را به او متعهد بدانم، با او راه بروم و باور کنم که او نیز با من راه میرود. من به این معتقد هستم که چیزی در عمق وجود من هست که نمیتوانم توصیف کنم، جز اینکه بگویم نیاز به حضور خدا دارد. او منتظر من است تا یک بار دیگر از او بخواهم وارد زندگی من شود و محبت واقعی را آنطور که او عطا میکند دریافت کنم.
جاستینا جاسپر – ۱۷ ساله