هر انسانی یکسری نیازهای اولیه دارد و این نیازها بستگی به مکان زندگی او ندارد. همه بهدنبال لقمهای نان و سرپناهی امن برای خوابیدن هستند. وقتی این احتیاجات کموبیش برطرف شوند، فکر میکنید در مرحلهٔ بعد افراد بر چه چیزی تمرکز میکنند؟ آنان در پی کسی میگردند که بتوانند با او حرف بزنند، ارتباط برقرار کنند و رابطهٔ عاشقانهای را ردوبدل نمایند.
واقعیت این است که اگر پای روابط معنادار در میان نبود، دیگر چه چیزی میتوانست به زندگی مفهوم و بها بدهد و از زندگی موهبتی ارزشمند بسازد؟ گاه پیش میآید که ما در روابطمان، سرخوردگی یا خیانت را تجربه میکنیم، یا گمان میکنیم کسی قدرمان را نمیداند، یا احساس میکنیم که لازم است از خودمان محافظت کنیم. این حس بسیار عادی است. به خودمان قول میدهیم که دیگر هرگز با کسی آنقدر نزدیک و صمیمی نشویم و در قلبمان را به روی کسی باز نکنیم، مبادا باز ناراحت شویم یا احساساتمان یک بار دیگر جریحهدار شوند. این قبیل تمایلات، بهدلیل تجربیات دردناک گذشته، کاملاً شناختهشده هستند.
حتی پس از سپریشدن زمانی چند و اندیشیدن، بهنظرمان میآید که این طرز فکر میتواند به آزاردیدنمان خاتمه دهد. بدین ترتیب، هر روز تنهاتر از روز قبل میشویم. بله، سازوکار مزبور واقعاً ما را در برابر آسیبپذیری مجدد محافظت میکند، ولی این حس امنیت بهای گزافی در پی دارد. حفظ فاصله هرچند که از ما محافظت میکند، اما در عین حال یکی از نیازهای اولیهٔ ما را از کفمان میرباید: نیاز تعلقداشتن و دوستداشتهشدن. تنها چیزی که برایمان باقی میماند، تنهایی سرد و تلخ است و بس.
شاید این مقایسهای بهدردبخور باشد: اگر خوردن غذایی باعث ناراحتی شکممان شود، دلیل نمیشود که ما برای همیشه غذاخوردن را کنار بگذاریم. چنین کاری پوچ و بیمعناست. به همین ترتیب، مشکلاتی که در روابطمان با آنها روبهرو میشویم، فرصتهایی برای یادگیری و رشد هستند و زندگی بدون آنها ملالآور میشد.
ریشهٔ همهٔ روابط را «اعتماد» تشکیل میدهد، این را همه میدانند. نکتهٔ جالب این است که هرچند همه در روابطشان بهدنبال اعتماد میگردند، اما کمتر کسی هست که قادر به تعریف مفهوم اعتماد باشد. آیا اعتماد یک احساس است؟ آیا میتوان اعتماد را فقط در احساسات خلاصه کرد؟
در روابط، اعتماد مفهومی پیچیده است و میتوان آن را به اصطلاحات متعددی ربط داد: روراستی، شفافیت، ثُبات رأی، وفاداری، ازخودگذشتگی، نزدیکی و قابلپیشبینیبودن.
هنگامی که با فرد جدیدی ملاقات میکنیم، احتمالاً نسبت به قابلاعتمادبودن وی حسی ابتدایی پیدا میکنیم، اما درک حقیقی از قابلاعتمادبودن آن فرد با گذشت زمان بهدست میآید. یک رابطهٔ بالقوه، به بذری میماند که در خاک کاشته شده است. باید کارهایی انجام داد تا آن بذر جوانه زده و رشد کند. با آبیاری، تأمین اکسیژن کافی و هرسکردن است که گیاه شما رشد میکند و از هیچ، به درختی تناور تبدیل میشود. این امر در مورد سرشت روابط نیز صادق است.
این پرسش که در روابط، به چه کسی میتوان اعتماد کرد، ما را در وضعیتی متوقع قرار میدهد. به این صورت که فهرستی از صفات و خصوصیاتی که فرد مقابل باید واجد آنها باشد، درست میکنیم و اگر او همهٔ موارد فهرست را دارا بود، وی را لایق اعتماد خویش میدانیم. اما این رویکرد تا چه اندازه سالم است؟ کسی که پیش رویمان ایستاده است، مانند خود ما، سرخوردگیها و عدم امنیتهای متعددی را پشت سر گذاشته است. من تا بهحال به کسی برنخوردهام که مدعی باشد در روابط گذشتهاش هرگز دلشکستگی، خیانت یا نومیدی را تجربه نکرده است. بنابراین، همه در وضعیتی مشابه قرار داریم. آسیبها، سرخوردگیها و ترسهای ناشی از روابط در همهٔ ما مشترک هستند.
بگذارید چیز متفاوتی را با هم امتحان کنیم: بهجای مطالبهٔ انتظارات، میتوانیم روی روابطی که میخواهیم ایجاد کنیم سرمایهگذاری نماییم. میتوانیم توقعاتمان از دیگران را متوجه خودمان سازیم. ما بیشتر روی اعمال آنان مسلط هستیم، تا اعمال خودمان. با بهخاطرداشتن این نکته که هر رابطهای دو سو دارد، میتوانیم مسئولیت اعمال خودمان را در ساختن رابطهای محبتآمیز و درخور احترام، بر عهده بگیریم. تنها کاری که لازم است انجام دهیم، قدری شجاعت و داشتن چشماندازی عینی و ملموس است. آیا شما هم هستید؟