هنوز در رختخواب هستم. بهنظرم خیلی دیر شده است،به پهلو غلت میزنم تا نگاهی به ساعت بیندازم. اما آنچه که دیدم، بیشتر از اینکه مرا به تعجب وادارد، شوکه کرد! در تخت کنار من دختری نشسته و مشغول مطالعهٔ کتاب مقدس بود. از جا پریدم و درحالیکه کاملاً بیدار بودم پرسیدم: «شما کی هستید، من کجا هستم و چطور به اینجا آمدهام؟»
جواب داد: «من لورا هستم و تو الان در بیمارستان روانی بستری هستی.» سپس ادامه داد: «نمیدانم چرا تو را به اینجا آوردهاند. حدود دو ساعت قبل وقتی که من آمدم، تو اینجا بودی.» وحشتزده و حیران در جای خودم نشستم، نگاهی به اطراف انداختم و بعد متوجه بدنم شدم. مثل این بود که یک کامیون از روی من عبور کرده است. مچ دستهایم زخمی بودند و کبودی بزرگی هم روی پای من دیده میشد که به هیچ وجه دلیلش را نمیدانستم. تمام بدنم درد میکرد، حتی زمانی که خمیازه میکشیدم. در این موقع بود که چشمم به ساعت بزرگی روی دیوار افتاد. ساعت چهارونیم بعدازظهر بود.
جابهجاشدن برایم خیلی دردناک بود. سعی کردم بهیاد بیاورم که شب گذشته چه اتفاقی افتاده بود. بهیادم آمد که مشروب زیادی خورده بودم و با دوست پسرم نیز دعوای مفصلی داشتم –چون اختیارم دست خودم نبود. همچنین بهیاد آوردم که دو مأمور پلیس به من دستبند زدند و از من خواستند که لبهٔ پیادهرو بنشینم. بعد یادم آمد که سوار آمبولانس بودم و اینکه چطور با عصبانیت مرا به تخت بیمارستان بسته بودند. سپس مدت زیادی را در بخش اورژانس بیمارستان گذرانده بودم. در آن زمانِ خستهکننده و یکنواخت از من میخواستند که در مورد آثار کبودی و زخم روی بدنم توضیح بدهم. بهیاد آوردم که به دکتر گفتم: «فقط میدانم که مشروب زیادی خوردم، ولی نمیدانم که چه اتفاقی افتاده و من چطور زخمی شدم.» یادم آمد که دکتر به من گفت: «الان دارویی به تو میدهم که بتوانی آرام بخوابی.» و بعد از آن دیگر چیزی یادم نمیآمد. اکنون بعد از گذشت ساعتها اینجا بودم. در مکانی که همه چیز برایم عجیب و غریب بود –منظورم افرادی است که در اینجا هستند. خوشبختانه دختری که در تخت کناری مشغول خواندن کتاب مقدس بود، دست کم در برخورد اول،بیآزار بهنظر میرسید.
بهنظر میرسید اغلب کسانی که در اینجا بودند مشکلات جدیای داشتند. یک دختر، ژاکت خودش را مثل عمامه به سرش پیچیده بود. دختر دیگری (که به خودم گفتم باید کاملاً مواظب باشم)، لباس عجیبوغریبی به تن داشت که سراسر مملو از لکههای غذا بود. یکی دیگر بیوقفه و پشتِسرهم حرف میزد. مدتی بعد متوجه شدم که اغلب این اشخاص توسط خانوادههایشان به اینجا آورده شده بودند، چون قادر به نگهداری از آنها نبودند. برخی دیگر از جمله خود من در اینجا بودند، چون قانون میگفت که تهدیدی برای سلامت خود و دیگران هستیم. برخی دیگر هم مثل لورا به میل خودشان آمده بودند.
برای آنکه بیشتر بدانم، از دختر کناری که کتاب مقدس میخواند پرسیدم که چرا به اینجا آمده است؟ او با لحنی مهربان و دوستانه گفت که دچار افسردگی است و نمیتواند فکر خودکشی را از سر خود دور کند. او گفت که ترسیده است، چون ممکن بود به زندگیاش خاتمه بدهد. چند ساعت قبل از اینکه به اینجا بیاید با فکر خودکشی به چند بیمارستان محلی تلفن کرده و از آنها راه درمان را پرسیده بود. سرانجام با یک تاکسی خود را به این بیمارستان رسانده بود و این دقیقاً همان کاری بود که باید انجام میداد.
او ادامه داد که از نحوهٔ مراقبت در اینجا و برخورد با احساس او بهنوعی وحشت داشت. باوجودیکه به او گفته بودند باید با یک روانپزشک ملاقات کند (چنانکه به من نیز گفته بودند) و در نهایت بر طبق تجویز روانپزشک با او رفتار خواهد شد، او به میل خودش میخواست اینجا باشد. اما من دلم میخواست که هر چه زودتر از این مکان خارج شوم. در حال حاضر چارهای نبود جز اینکه منتظر آن لحظه بمانم. پس به گفتگو با لورا ادامه دادم. فهمیدم که همسنوسال هستیم و هر دو نیز تا حدی وحشت کردهایم. وقتی از من پرسید که چرا آنجا هستم، نتوانستم به او بگویم که در خوردن مشروب زیادهروی کرده و کنترلم را از دست دادهام.
قرار شد برای یازده روز آینده در «مرکز رفتار درمانی» اقامت کنم. بعد از ملاقات با کادر پزشکی، ساعات زیادی را میخوابیدم. لورا همچنان مطالعه میکرد. وقتی که بیدار بودم، با لورا حرف میزدم و حرف میزدم. او یک شنوندهٔ خوب بود و خوی خیلی ملایمی داشت. من خودم را به او خیلی نزدیک احساس میکردم. سرانجام برایش توضیح دادم که چطور زیادهروی در خوردن مشروب،زندگیام را خراب کرده و مرا (جدا از والدین و دوستان و دوست پسرم) به ناکامی و بدبختی و افسردگی کشانده است. همچنین به او گفتم که بهنظر خودم نیز آدم خطرناکی هستم، خیلی خطرناک و البته بازنده و مغلوب.
بیآنکه در مورد من قضاوت کند به حرفهایم گوش داد. این موضوع کمی مرا گیج کرده بود، شاید چون او چنین نشانههایی را در من نمیدید و یا به این دلیل که مرا همینطور که هستم قبول کرده بود، بهخصوص اینکه مشکل من هیچ شباهتی با مشکل او نداشت. چطور ممکن بود شخصی که میتوانست خصوصیات خوب دیگران را تشخیص دهد، از درک خوبیهای خودش ناتوان باشد؟ با وجود تمام آن چیزهایی که میتوانست به دیگران ببخشد، چگونه امکان داشت به فکر خودکشی بیفتد؟ بهویژه که گفته بود مسیحی است…
«ادامه دارد…»